باز هم از دیروز بگم. آخر وقت، نشسته بودم توی آسایشگاه و داشتم با عجله «امینالله» میخوندم. (چشمتون روشن! این هم زیارت خادمش!) الحق زیارت امینالله یه چیز عجیبیه و معمولاً اشکدرآر. ولی دیروز اینجوری نبود؛ نمیفهمیدم دارم چی میخونم.
اون آخرای زیارت، یه جملهای هست که همیشه به دادم میرسه: «و مناهل الظّماء مترعة» خدایا! در ملک خدایی تو، برای تشنهها حوضها پر آبه.
به اینجا که میرسم یادم از شیرخوار اباعبدالله علیهالسلام میآد: چطور برای علیاصغر علیهالسلام، یه قطره آب هم نبود؟!
همین یاد، اشکم رو سرازیر کرد...
اگه اشکتون سرازیر شد، دعا یادتون نره.
موضوعات مرتبط:
برچسبها: خاطرات خدمت