هفته ی پیش برف سنگینی اومده بود و از حسن اتفاق، باز هم توی حرم دوشنبهی پر برف و پر باری داشتیم. اتفاقای زیادی افتاد و خوراک زیادی برای این محفل جور شد که هر چیش یادم مونده باشه، می نویسم:
زمینخوردهتایم
اول صبح، که با کلی زحمت خودمو رسونده بودم، از بست شیخ طوسی (ره) که وارد شدم، طبق عادت وایسادم و سلام دادم. یکی-دو قدم که برداشتم، شپلق! به پهلو خوردم زمین. جا خوردم؛ انگار اصلا انتظار نداشتم زمین بخورم! خودمو جمع و جور کردم و همین جور توی فکر بودم. دلم متوجه امام رضا علیه السلام شدم: زمین خورده تیم آقا! دستمونو بگیر. نذار بلغزیم.
این زمین خوردن بعدش یه جور دیگه م تعبیر شد که تو پست بعدی مفصل می گم.
چتر ممنوع!
اومدم برم سر پست (گشت سرویس بهداشتی صحن کوثر). برف همین جوری می بارید. خودمو مجهز کردم و چترو برداشتم که برم. یهو گیر دادن که با چتر نمی تونی بری سر پست. ای بابا! آخه تو این هوا چه جوری؟ آخه من اگه بدون چتر برم، می رم یه گوشه ای برا خودم گیر میارم و خیرم به هیشکی نمی رسه. مشغول یکی به دو کردن بودم که یکی از مسئولای بالاتر سر رسید. پرونده رو که به ایشون ارجاع کردیم، چون دید هیچ توجیهی برای این قانون! وجود نداره، فرمود: در مواردی اشکال ندارد. خلاصه قرار شد یا چتر، یا چوب پر!
برکات یک مورد ممنوع
از قضا همین چتر بانی خیر شد و به خیلیا کمک کرد. دو تا مادر - که به نظرم لر بودند - از دور می اومدند. وقتی به پله ها رسیدند، یکی شون بالا رفت، ولی اون یکی مونده بود که چه جوری اون دو-سه تا پله رو بالا بره. رفتم بالا، چترو بستم و مثل عصا به طرفش دراز و به طریقی کاملا شرعی! کمکش کردم. کلی دعای مادرانه در حقم کرد. یه مادر دیگه برای پایین اومدن مشکل داشت و باز چتر به دردش خورد. یه مادر جوون نه چندان خوش حجاب با بچه ی چند ماهه ش بدون چتر داشتن می اومدن. رفتم و چترو روی سرشون گرفتم و تا بازرسی همراهیشون کردم. تذکر حجاب هم بهش ندادم! چون مطمئن بودم با این کمک، خودش اتوماتیک حجابشو درست می کنه؛ کما این که خیلیا با دیدن لباس ما خیلی چیزا رو رعایت می کنن. اون مادر هم کلی تشکر کرد و من با خودم فکر می کردم: چرا چتر ممنوع است؟!
قربونت برم با این دستشوییهات!
قصه ی دستشویی ها ی حرم امام رضا علیه السلام از اون چیزاییه که هر هفته باهاش سر و کله می زنیم. تقریبا همه از این شاکی اند که چرا این قدر دور و بد مسیر؟ بعضیا آشکارا فحش می دن و حق دارن. خلاصه هر کسی یه جوری غرشو می زنه. ولی بعضیا با نمک اعتراض می کنند. اون روز توی اون برف و باد، بازم یه مادر، همین طور که به طرف دستشویی می اومد، می گفت: یا امام رضا! قربونت برم با این دستشویی هات! نمی شد یه کم نزدیک تر بسازی؟!
سرسره
صاف بودن مرمرهای حرم، به خصوص صحن جامع، هم تابستون و هم زمستون مشکل سازه. تابستون آفتاب می زنه و چشمو اذیت می کنه. زمستون هم که بیا و ببین! خودم تا به حال چند بار زمین خوردن آدم بزرگا رو دیده م، از جمله همین دوشنبه ی برفی یه حاج آقا مفت و مسلم سر خورد و افتاد؛ به علاوه که اون روز صبح خودم هم چشیدم. بازم باید گفت: یا امام رضا! قربونت برم با این سنگ مرمرات!
کلاساولیها
اون روز چند تا جدید الورود داشتیم. دستشون پارو دادند که یا علی! لابد خیلی کیف کرده بودن که بعد عمری آرزوی جارو کشی آقا، همون روز اول پارو کش آقا شده بودند. توی مهمان سرا (سالن غذا خوری) با صفای خاصی از ما راه و چاه می پرسیدند. یکی از رفقا که خیلی به دیسیپلین های آهنین و «چتر ممنوع» آستان قدس پای بنده، داشت ارشادشون می کرد که: باید... نباید... ممنوعه... دیدم بنده خداها ممکنه همین روز اول، عطای خادمی رو به لقاش ببخشند. گفتم: به قوانین این جا احترام بذارید، ولی هدفتون خدمت به زائرا باشه. در زمینه ی خدمت باید خودتون «مجتهد» باشید و تشخیص بدید.
دو ساعت بعد براشون جلسه ی توجیهی گذاشتند. ما که اومده بودیم یه ساعت استراحت کنیم، با صدای مسئول از خواب بیدار شدیم که: قرار نیست این جا هر کسی برای خودش اجتهاد کنه! باید در چارچوب قوانین این جا خدمت کنید و گر نه «منع تشرف» و ...
بنده خداهای کلاس اولی به حرف کدوممون باید گوش می کردند؟
موضوعات مرتبط:
برچسبها: خاطرات خدمت