از دهنم پرید و به اون رفیق پیشنهاد کردم فردا (دوشنبه که من تعطیل بودم و مجرّد) بریم ییلاقهای اطراف مشهد (طرقبه، شاندیز و ...) و غذا رو بیرون بخوریم. اون هم از خدا خواست. تازه یادم افتاد که آخر برجه و کفگیر به ته دیگ خورده!
ولی نمیشد کاری کرد. نه فرصتی بود که از کسی قرض بگیرم، نه روم میشد اون بنده خدا رو منصرف کنم و زیر حرف خودم بزنم، ...
همون جور که سر پست ایستاده بودم، به آقا گفتم: مهمون خودتونه؛ پذیراییش هم با خودتون. من هیچ کاری ندارم!
صبح بعد از نوش جان کردن صبحانه در آسایشگاه (جاتون خالی؛ این هم از چیزهایی بود که دوست فکرش رو نمیکرد قسمتش بشه)، به طرف خونه به راه افتادیم. به خاطر خستگی دیشب، باید میخوابیدیم و من خدا خدا میکردم که دیر بیدار شیم و بیرون رفتن، منتفی بشه.
وارد خونه که شدیم، طبق عادت! سراغ آشپزخونه رفتم ببینم چه خبره. چشمم به اجاق گاز افتاد که دو تا قابلمه روش خودنمایی میکرد. سبحان الله! خانومم، بدون این که بهش گفته باشم، چلو مرغی گذاشته بود که بیا و ببین!
نفس راحتی کشیدم و خدا رو شکر کردم که باز هم به آبروی امام رضا علیه السلام، کمکم کرد.
ظهر دستپخت عیال رو برداشتیم و راهی طرقبه شدیم. خیلی خوش گذشت و قضیه هم کاملاً ختم به خیر شد؛ چون رفت و برگشتمون هم با اتوبوس واحد بود و خرجی نداشت.
شب خانومم گفت که یهو به دلش افتاده برامون غذا درست کنه. کی به دلش انداخته بود؟!
موضوعات مرتبط:
برچسبها: خاطرات خدمت