این هفته که برای خدمت هفتگی راهی حرم بودم، راننده به لطف امام رضا علیه السلام، یادش اومد که هنوز نماز نخونده و - بر خلاف معمول - وارد پارکینگ حرم شد. داشتم از پلهبرقی صحن جامع بالا میرفتم که احساس کردم کمکم بغضی گلوم رو فشار میده. عجیب احساس دلتنگی میکردم. شاید این حالت، زاییدهی فضای آلودهی جامعه به خاطر بازیهای انتخاباتی بود. خودتون رو روی پلهبرقی حرم تصور کنید: همین حرکت از پایین به بالا و پدیدار شدن تدریجی حرم، اوج گرفتن در حرم و پرواز از سیاهی به سپیدی رو تداعی میکرد.
پام رو که توی صحن جامع گذاشتم، گریه امونم نداد و کیف کردم از این که در محضر آقایی هستم که هیچ وصلهای بهش نمیچسبه؛ هیچ حرف و حدیثی پشت سرش نیست و هیچ کس جز خوبی ازش سراغ نداره. خدا رو شکر کردم که آقایی دارم که راحت میشه بهش تکیه کرد و در فتنهها بهش پناه برد.
الحمد لله الذی هدانا لهذا، و ما کنّا لنهتدی لولا ان هدانا الله.
موضوعات مرتبط:
برچسبها: خاطرات خدمت