سپاه را آمادهی نبردی میکرد و هشدار داد که: «قد فُتح باب الحرب بینکم و بین اهل القبلة، و لا یَحمِلُ هذا العَلَم الا اهل البَصَر و الصبر» جنگ، میان ما و کسانی است که به ظاهر مسلمانند؛ اگر «صبر» و «بصیرت» نداشته باشید، کم می آورید.
نمی دانم آن روزها به خانه ی امیر المؤمنین (ع) پا گذاشته بودی یا نه. همین قدر می دانم که خیلی ها حرف آن روز مولا را نگرفتند، ولی تو گرفتی و برای علی (ع) چهار صبور با بصیرت تربیت کردی که سیّدشان این عَلَم را بالاتر از همه بر دوش کشید؛ او که هم علمدار سپاه حسین (ع) شد و هم علمدار بصیرت کربلایی.
نامت «فاطمه» بود و مولا به همسری برگزیده بودت، اما تو به نیّت کنیزی فرزندان فاطمه ی زهرا – سلام الله علیها – به آن خانه پا گذاشتی. روضه های فرزندان فاطمه (س) را از زبان مولا شنیده بودی و می دانستی که اگر بخواهی برای بانوی شهیده ی آن خانه کاری کنی، باید برای حسنینش - سلام الله علیهما - یار بپروری و برای زینبینش، پرده دار. خطبهی آن روز مولا هنوز در گوشت میپیچید، و تو هر چه داشتی گذاشتی تا یاورانی تیزبین و پایدار برای فرزندانش بپروری تا هم به صلح امام حسن (ع) سر اطاعت فرود آوردند و هم در کربلای امام حسین (ع) سر ببازند. و عباس، عصارهی تربیت تو شد که بعد از آن چهار پسر، «ام البنین»ات میخواندند.
به شیر حضرت حیدر، شیر ادب و وفا میخوراندی و به گوشش لالایی ولایت میخواندی: «عباس من! همهی آقایی تو در نوکری فرزندان فاطمه (س) است. مبادا در خدمت به آنها ذرهای کم بگذاری.» و سفارشش میکردی که در محضر حسین (ع)، حتی اگر فرمانده و پرچمدار سپاه هم شد، همچنان خود را خادم بداند و از توفیق نوکری غافل نماند.
شاید برای همین بود که در کربلا، هیچ مأموریتی به اندازهی سقایی اهل خیمهها عباست را خوشحال نکرد، که میتوانست برای آب برداشتن و آب دادن به طفلان حسین (ع)، تا کمر خم شود و تا آسمان اوج گیرد. و کاش دستانش را نمیبریدند تا دست پر به خیمه بر گردد و شادیاش به بار بنشیند.
و شاید خودت به کربلا نیامدی تا مهر مادر و فرزندی پای اخلاص و ارادت پسرانت را سست نکند. و شاید هم به کربلا نیامدی تا وقتی کاروان بیحسین (ع) به مدینه بازگشت، پیش چشم همه جلوهای دیگر از ادب را به نمایش بگذاری، از خبر شهادت چهار جوانت خم به ابرو نیاوری و بگویی: «فرزندان من و هر چه زیر آسمان است، فدای ابا عبدا... (ع)؛ از حسین (ع) برایم بگو.»
شاید هم به کربلا نیامدی که بعد از حسین (ع)، کنار بقیع بنشینی و با مرثیههای جگر سوزت کربلا را ادامه دهی. گفتم بقیع و دلم هوایی شد. کربلای مدینه، بقیع است و کربلای بقیع، قبر تو. زائران مدینه از در بقیع که وارد میشوند، ادب میکنند و اول به زیارت چهار فرزند مظلوم فاطمه (س) میروند. در بقیع دوری میزنند و به آخرین نقطه که میرسند، روضههای کربلا آغاز میشود. از تو میگویند که در بقیع مینشستی و میسرودی: «ای آن که عباس را دیدی که بر مردم پست این روزگار حمله میکرد و پسران حیدر چون شیر شرزه در پشت سرش میجنگیدند. شنیدهام که دستان پسرم را بریدند و بر فرقش زدند. وای بر من که بر سر شیر پسرم عمود آهنین بزنند. ولی اگر عباسم دست در بدن و شمشیر در دست داشت، کسی جرأت نمیکرد نزدیکش شود.»
عباست در کربلا درس صبر و بصیرت را خوب پس داد. وقتی که به شمر و امان نامه اش لعنت فرستاد؛ وقتی که پس از اتمام حجت حسین (ع) در خیمهی تاریک شب عاشورا، پیش از همه ابراز ارادت و وفاداری کرد؛ و هم وقتی که در حماسهی سقایی از دل آب، لب تشنه بازگشت.
عباست در کربلا سنگ تمام گذاشت بی بی! فقط مانده بود که آب بیاورد و نوکری را تمام کند، اما قصهی ناتمام مشک، داغی بر دل عباس و اهل بیت (ع) گذاشت که تا قیام قیامت، هر که به زیارتش برود، بر شرمندگیاش اشک میریزد و فریاد میزند: «لَعَنَ الله مَن حالَ بینک و بین ماء الفُرات» خدا لعنت کند کسانی را که بین تو و آب فرات جدایی انداختند.
سرت را بالا بگیر و در محضر فاطمه (س) افتخار کن به جانبازی عباست و باز هم برایش بخوان:
الا مادر به قربون جمالت
رخ چون ماه و ابروی هلالت
شنیدم کام عطشان جان سپردی
گل ام البنین شیرم حلالت
موضوعات مرتبط: