دیروز تا از سر پُستم توی بست شیخ طوسی(ره) به آسایشگاه برگشتم، کتم رو در آوردم و دیدم پیراهنم از شدت گرما، شورهزار شده! ساعت 6 بعد از ظهر که برای پاس بعدی داشتم از صحن جامع رضوی میگذشتم، هوا ابری شده بود، ولی گرما همچنان تن رو آزار میداد. توی بست باز هم به سایهی دیوار صحن جمهوری پناه بردم و در امتداد سایه قدم میزدم. نگاهم رو به بالای سر در ورودی شیخ طوسی (ره) انداخته بودم و ابرهای زیبای آسمون رو تماشا میکردم که آسمون برقی زد و بعدش هم صدای رعد بلند شد. چند لحظه بعد هم یکی-دو قطرهی بارون صورتم رو نوازش دادند. بارون کم کم شدیدتر و با وزش باد همراه شد. صحنهی عجیبی شده بود. زائرانی که تا چند دقیقهی پیش داشتند راحت رفت و آمد میکردند، همه زیر سردر ورودی حرم، پای دیوار صحن جمهوری و خلاصه هر جایی که پیدا میکردند، پناه گرفته بودند. بارون و تگرگ جرأت رفت و آمد رو از همه گرفته بود. احساس کردم خدا میخواد نشون بده که میتونه در چند لحطه این همه آدم رو سوسک کنه! منی که باد به غبغب انداخته بودم و چوبپر به دست قدم میزدم و خودم رو کسی حساب میکردم، حالا سوسک شده بودم و یه گوشه کز کرده بودم و جُم نمیخوردم. پاسبخشها و مسؤولان بالاتر و بالاتر هم سوسک شده بودند! چون دیگه نمی تونستن به من گیر بدن که چرا خلاف مقررات عمل کردهم و روی سرم مشما کشیدهم و تازه از صحنه عکس گرفتهم! خلاصه دیروز خدا همهمون رو سوسک کرد تا بفهمیم هیچچی نیستیم، بلکه با معرفت بیشتری در محضر امام رضا علیه السلام باشیم.
بارون که بند اومد، چشمم به صحنهی زیبایی افتاد که به عمرم ندیده بودم: رنگین کمانی بسیار زیبا که از پنجرهی چشم من، از شمال غربی مقبرهی شیخ طبرسی (ره) بالا میاومد، به طاق آسمون که میرسید، کمرنگ تر میشد و وقتی روی گنبد طلای آقا فرود میاومد، رنگش بیشتر میشد، البته نه به اندازهی اولش؛ شاید چون خجالت میکشید پیش گنبد آقا خودنمایی کنه.
موضوعات مرتبط:
برچسبها: خاطرات خدمت