کبوتر حرم
 
خاطرات خدمت در حرم امام‌رضا علیه‌السلام

اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى، الصِّدّیقِ الشَّهیدِ، صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً، کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ

سوره‏ی کوثر را زیاد خوانده ایم و تقریباً همه از برش داریم، ولی غالباً حواسمان نیست که این سوره را می‏شود بارها و بارها چشید و تفسیر آن را در همین زندگی روزمره دید.

مشرکی نادان و بی‏ادب به رسول رحمت (ص) زخم زبان می‏زند که پسری برایت باقی نمانده است و نسلی نداری تا نامت را پس از تو نگاه دارد. سوره‏ی کوثر تسلای دل پیامبر (ص) می‏شود و حضرت مادر، محور خاندان او. به وعده‏ی الهی، «عاص بن وائل» خود، ابتر می‏شود و خیر وجود رسول (ص) هم‏چنان جاری می‏ماند.

سال‏ها می‏گذرد تا این که هفتمین معصوم از نسل فاطمه‏ی پیامبر (ص)، درمان درد دین را در پذیرفتن هجرتی اجباری می‏بیند و از مدینه راه خراسان در پیش می‏گیرد تا در غربت به شهادت برسد و پناه غریبان شود.

کوثر قرآن هم‏چنان تفسیر می‏شود و قرن‏ها بعد، این چشمه‏ی بی‏پایان به جای جای دنیا راه می‏یابد. حالا توفیق، رفیق جوانی از نسل امام رضا (ع) شده است که از آن سوی دنیا به زیارت مشهد پدر مشرّف شود.

«سید منصور علی رضوی» زاده‏ی نیویورک است و ساکن نیوجرسی (به لهجه‏ی خودش، نوجرزی). به قول خودش technically (عملاً) اولین بار است که به زیارت امام رضا (ع) آمده و از بار پیش که در دوران نونهالی به همراه پدر و مادرش به مشهد آمده است، چیزی به خاطر نمی‏آورد. پدرش «ارشاد علی» و مادرش «رباب»، هر دو از سادات رضوی‏اند که سال‏ها پیش از پاکستان به آمریکا مهاجرت کرده‏اند. خودش می‏گوید که اجدادش از همین خراسان خودمان بوده‏اند.

زیارت منصور به خاطر اتفاقاتی، پر ماجرا و به یاد ماندنی می‏شود. این نوشتار، حاصل شب‏ها و روزهایی است که پذیرای غربت منصور بوده‏ایم و مصاحبه‏ی مفصلی که در حرم آقا از او گرفته‏ام.

آشنایی

در اثنای جست و جو در اینترنت، گروهی را در یاهو پیدا می‏کنم که محفلی برای تازه مسلمانان است. در گروه عضو می‏شوم و به اعضا پیغام می‏دهم که من را در شناسایی تازه مسلمانان کمک کنند تا بتوانم با آن‏ها مصاحبه کنم. در این میان «منصور»، جوان مسلمان آمریکایی، باب آشنایی را باز می‏کند و از آن پس، گاه به گاه با هم چت می‏کنیم. حدود یک سال پس از این آشنایی، منصور خبر می‏دهد که راهی زیارت امام رضاست. شماره تلفنم را می‏دهم تا هر وقت رسید، خبرم کند. از این ماجرا چند ماهی می‏گذرد و من تقریباً یادم می‏رود که باید منتظر زائری از آن سوی دنیا باشم.

بهانه‏ی مهمانی

اوایل شب تلفنم زنگ می خورد. شماره را نمی شناسم. گوشی را که بر می دارم «السلام علیکم» می شنوم، آن هم با لهجه ی آمریکایی! با شنیدن «I"m Mansoor»، تازه همه چیز یادم می آید. می گوید دو-سه روز پیش به مشهد رسیده است. خوشحال می شوم و خوش آمد می گویم، اما از صدایش نگرانی می شنوم. ماجرا را تعریف می کند: «برای این که بتوانم ژتون غذای حضرت دریافت کنم، گذرنامه ام را با خودم به حرم بردم. چون دوستانم از قبل تذکر داده بودند که در اطراف ضریح مراقب جیب و وسایلم باشم، گذرنامه را داخل کیسه ی کفش هایم گذاشتم و در گوشه ای نزدیک ضریح زیر کاپشنم قرار دادم، به این امید که با حضور خدام حضرت، کسی به آن ها نزدیک نمی شود. از دور ضریح که برگشتم، دیدم از کفش و گذرنامه خبری نیست، اما کاپشنم سر جایش باقی مانده است. به خدام مراجعه کردم و ...» قرار می گذارم فردا همدیگر را ببینیم.

جاسوس؟!

راستش شک برم می دارد که نکند همه ی این ها قصه پردازی باشد. من که او را درست و حسابی نمی شناسم؛ از کجا معلوم که جاسوس نباشد! با این همه به سراغش می روم. با جوانی رو به رو می شوم که دم پایی به پا دارد و تولد و 33 سال زندگی در آمریکا رنگ و روی شرقی را از چهره اش نگرفته است. از دفتر اشیای گمشده و آگاهی حرم سراغ گذرنامه ی منصور را می گیریم. کارکنان حرم او را به جا می آورند که پیش از آن پی گیر قضیه بوده است، اما هنوز از سرنوشت گذرنامه اطلاعی ندارند. می گویم شاید دزد با انصافی بوده و به همان یک جفت کفش قناعت کرده باشد؛ پس باید به اداره پست برویم تا اگر کسی آن را پیدا کرده و به صندوق پست انداخته باشد، پیدا شود. اما آن جا هم خبری نیست.

اصرار دارد که هر جایی را که به نوعی با امام رضا (ع) در ارتباط است، ببیند. پیشنهاد می کنم به کوهسنگی برویم که حضرت به آن تکیه داده و برای ظرف هایی که از آن ساخته می شده، دعا کرده اند. برای تبرک، چند تکه سنگ کوچک از کوهسنگی بر می دارد که سوغات ببرد. در راه، بیکار نمی مانم و زیر زبان منصور را می کشم. دست بر قضا، با دوستان تازه مسلمان آمریکایی و کانادایی ام آشنا از کار در می آید. از «معصومه بیتی»، خانم معلم تازه مسلمان آمریکایی، استعلام می کنم و او هم آشنایی چند ساله اش را با منصور، که از سفر حج در سال 1999 آغاز شده، تأیید می کند. ضمن آن که در طول اقامت منصور در مشهد، از او حرف یا حرکت شک برانگیزی نمی بینم، به ویژه وقتی که می بینم برای پی گیری کار گذرنامه اش گزارشی تنظیم و به پلیس ارائه کرده است؛ پس از رو به رو شدن با قانون خوفی ندارد. فتوکپی گذرنامه اش را هم می بینم و بیشتر مطمئن می شوم. توکل به خدا می کنم و از آن روز پی گیر کارش می شوم.

منصور با سفارت سوئیس، حافظ منافع آمریکا در ایران، تماس می گیرد. در همین گیر و دار، کریسمس فرا می رسد و سفارت سوئیس یک هفته تعطیل می شود. بعد هم می گویند که خانواده ی منصور باید از آمریکا فتوکپی مدارکش را ثبت محضری کنند و بفرستند تا دوباره برایش گذرنامه صادر شود. خلاصه، از هر طرف بهانه ای جور می شود تا مهمانی امام رضا (ع) به طول بینجامد و منصور، که قرار بود یک هفته در جوار حضرت بماند، قسمتش بشود که محرم و صفر مشهد را هم ببیند. شکر خدا، پولش را نزده اند و با راهنمایی خویشان پاکستانی اش توانسته نزدیک حرم در مسافرخانه ی پاکستانی ها ساکن شود. آن ها هم حال و روزش را درک می کنند و برای مخارج اقامت به او سخت نمی گیرند.

بار سفر

«اللهُمَّ اِلیکَ صَمَدتُ مِن اَرضی، و قَطَعتُ البلادَ رجاءَ رَحمَتِکَ، فَلا تُخَیِّبنی، و لا تَرُدَّنی بِغَیرِ قَضاءِ حاجتی، وَ ارحَم تَقَلُّبی علی قبرِ ابنِ اَخی رسولِکَ صَلَواتُکَ علیهِ و آلِه ...» خدایا! از خانه و کاشانه ام آهنگ تو را کرده ام، و به امید رحمت تو از این همه شهرها گذشته ام. ناامیدم نکن، و حاجت نگرفته برم نگردان، و بر رفت و آمدم به مزار پسر برادر پیامبرت رحم کن؛ دروردت بر او و خاندانش باد ... شاید منصور وقتی این تکه از زیارت نامه حضرت را می خوانده، مشکلاتی در نظرش مجسم شده است که در راه زیارت به سرش آمده است: «یکی از اولین مشکلات گرفتن ویزای ایران بود. چون من زاده و پرورده ی آمریکا هستم و وزارت خارجه ی ایران به اتباع امریکا به این راحتی ها ویزا نمی دهد. (شما که با آستان قدس ارتباط دارید، بخواهید سفارش کنند که دست کم برای زائران امام رضا (ع) کمتر سخت گیری کنند.) حتی مسؤولان دفتر حافظ منافع ایران در واشنگتن هم به من گفتند که از دستشان کاری ساخته نیست و من باید همه چیز را از طریق آژانس های مسافرتی پی گیری کنم. اولین آژانس مسافرتی که رفتم، گفتند که سمنصور در کوهسنگیفر به ایران برای من هزینه ی اضافی خواهد داشت، چون دولت ایران برای اتباع آمریکا تمهیدات ویژه ای دارد و مثلاً برای آن ها محافظ شخصی تدارک می بیند و خلاصه، هر روز اقامت من در ایران چیزی بین 20 تا 30 دلار خرج اضافی در بر خواهد داشت. این حرف ها نگرانم کرد، به خصوص این که فکر می کردم چرا زیارت یک شیعه باید این قدر با مشکلات همراه باشد. البته الحمد لله این مشکلات برطرف شد و توانستم از طریق دیگری و بدون آن هزینه های اضافی راهی سفر شوم.

«بگذریم که این دوندگی ها خیلی وقت من را گرفت و حتی پدر و مادرم که قرار بود همراه من بیایند، حوصله شان سر رفت و از خیر این سفر گذشتند. راستش پدرم عصبانی شده بود و می گفت وزارت خارجه ایران باید بهتر از این ها با ما رفتار کند.

«مسئله ی دیگری که من را تا حدودی دلگیر کرد، این بود که در ابتدای ورود به فرودگاه مشهد، به خاطر داشتن گذرنامه ی آمریکایی، از من انگشت نگاری کردند. البته من کم و بیش دلیل این کار آن ها را می فهمم.»

به او می گویم آمریکایی ها هم در فرودگاه های خود از ایرانی ها انگشت نگاری می کنند و حتی در سفر کربلا، سربازان آمریکایی در مرز عراق از ما انگشت نگاری کردند. جواب می دهد: «این حرف را قبول دارم، ولی بالاخره اشتباه آن ها اشتباه ایرانی ها را توجیه نمی کند. البته این نظر شخصی من است و به هیچ وجه اصراری بر تحمیل آن ندارم.»

به حساب هارون!

در این مدت خیلی ها که ماجرای منصور را می شنوند، احساس شرمندگی می کنند و می پندارند لابد منصور نسبت به همه ی ایرانی ها، و دست کم مردم مشهد، دید منفی پیدا کرده است، اما با واکنشی متفاوت رو به رو می شوند: «خوب و بد همه جا هست و فقط پیامبران و ائمه معصوم هستند. یادم می آید که در سفر حج هم حتی در کنار کعبه همین مشکلات و نگرانی ها وجود داشت. آن جا هم از این اتفاقات می افتد. بنابراین برای من عجیب نبود که نزدیک ضریح امام رضا (ع) گذرنامه ام را بدزدند. وقتی گم شدن گذرنامه را با خدام در میان گذاشتم، یکی از آن ها به شوخی گفت: درست است که این جا حرم امام رضا (ع) و مکان مقدسی است، ولی قبر هارون هم همین جاست و دزدیده شدن گذرنامه ات را باید به حساب او بگذاری!»

منصور از نگرانی هایش هم این گونه حرف می زند: «اول کار طبیعتاً نگران بودم و نمی دانستم عاقبت این ماجرا چه می شود. پدر و مادرم نگران حالم بودند. در شهر خودمان درخواست کار داده بودم، ولی به خاطر این اتفاق، برگشتنم عقب افتاد و آن موقعیت شغلی را از دست دادم. ولی این نگرانی یکی-دو روز بیشتر طول نکشید. بعدش به این فکر می کردم که گویا قسمت این بوده که چند روز بیشتر مهمان امام رضا (ع) باشم و این توفیقی است که نصیب کمتر زائری از آن سر دنیا می شود. می گفتم لابد پشت این ماجرا حکمتی نهفته است. درست است که به خاطر طولانی شدن مسافرت مشکلاتی برایم به وجود آمد و کار پاره وقتم را از دست دادم، ولی حتماً خیر من در این بوده و خدا بهتر از این ها را نصیبم خواهد کرد. ضمن این که کش پیدا کردن این قضیه باعث شد توفیق زیارت امام زاده های اطراف – یاسر و ناصر و امام زاده یحیی در میامی - را پیدا کنم و بتوانم به جاهای دیدنی مشهد هم بروم. از این گذشته دوستان بسیار خوبی هم پیدا کردم.»

سه ماه اعتکاف

منصور تلاش می کند با فکر کردن به آن روی سکه ی این ماجرا، از مهمانی طولانی آقا حداکثر بهره را ببرد: «خیلی وقت ها می نشینم و به حکمت این ماجرا فکر می کنم. مطمئنم که حکمت هایی داشته است، هر چند نمی توانم به همه ی آن ها پی ببرم. می شود گفت یک بخش از حکمت این مشکلات، تمرین خودسازی و تهذیب نفس است. همان طور که بعضی ها در ماه رمضان یا اوقات دیگر اعتکاف می کنند، اقامت اضافه من در مشهد مثل اعتکافی طولانی مدت است. در مثل مناقشه نیست و قصد مقایسه ندارم، ولی گاهی به ماجرای حضرت یونس (ع) فکر می کنم که پس از ترک شهر و دیار و افتادن به دهان ماهی، به درگاه خدا عرض کرد: «لا اله الا انتَ؛ سُبحانکَ انّی کنتُ مِن الظالمین.» من هم در این ایام این ذکر را زیاد می خوانم.»

اولین سلام

فقط خدا و آقا و منصور می دانند حالا که او از هزاران فرسنگ آن سو تر و با هزار مشکل خود را به شهر امام رضا (ع) رسانده است، در اولین لحظه چه دیده است و چشیده: «خوشحال بودم که بالاخره به محضر امام رضا (ع) رسیده ام و مثل خیلی از زائران دیگر در اولین لحظات اولین تشرف، اشک من هم جاری شد و احساس آرامش کردم. از این که در برابر یکی از ائمه و بندگان برگزیده ی خدا قرار گرفته ام خیلی خوشحال بودم. لحظاتی به یاد ماندنی بود؛ انگار داشتم خواب می دیدم. و از همین حالا می دانم که دل کندن از امام رضا (ع) خیلی برایم سخت است، چون ایشان را خیلی دوست دارم.»

اذن دخول

در زیارتی همراهش می شوم و اول کار، اذن دخول را می خوانم و برایش به انگلیسی ترجمه می کنم. (تازه جای خالی ترجمه اذن دخول و زیارت نامه به زبان های دیگر را احساس می کنم.) بعدها از منصور می پرسم که این عبارات چه احساسی در درونش پدید آورده است: «چیزی که از اذن دخول دستگیرم شد این است که قبل از ورود به خاطر می آوری که قرار نیست به یک مکان معمولی قدم بگذاری. حرم امام رضا (ع) هم در حد حرم پیامبر (ص) و سایر ائمه است. این جا را باید به دیده ی تعظیم و احترام نگاه کنی و با اخلاص و صفای دل وارد حرم شوی.»

التماس دعا

لابد منصور با کوله باری از «التماس دعا» از آن سوی دنیا به مشهد امام هشتم آمده است: «خیلی ها از من خواسته اند این جا برایشان دعا کنم و بعضی هم التماس دعای مخصوص داشته اند. یکی از دوستان صمیمی ام که خود و همسرش دانشجوی دکتری هستند و خدا تازه پسری به شان داده است، التماس دعا داشتند. برادر دیگری تقاضا کرد که برایش در حرم دو رکعت نماز بخوانم، که خواندم. خوشحالم که حالا می توانم آن ها را یکی یکی در ذهن بیاورم و برایشان دعا کنم.»

پدر و پسر

انتظار دارم منصور برای پیوند نَسبی خود با امام رضا (ع) حساب ویژه ای باز کند. البته او هم مثل همه ی سادات به این پیوند افتخار می کند، اما در نظرش چیزهای مهم تری هم وجود دارد: «نزدیکی به امام رضا (ع) به حسب و نسب نیست، بستگی دارد چقدر از امام اطاعت کنی. لابد می دانید که در بین فرزندان بلافصل ائمه هم خوب و بد وجود داشته است. درست است که من توفیق فرزندی امام رضا (ع) را دارم، ولی نزدیکی به او به رابطه ی پدر و فرزندی نیست؛ مهم این است که چقدر امام را مقتدا و خودم را پیرو ایشان بدانم، نه این که صرفاً به فرزندی او تکیه کنم.»




موضوعات مرتبط:

به‌تاریخ سه شنبه 89/4/29 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه
لوگوی دوستان
لوگوی دوستان
لوگوی دوستان لوگوی دوستان لوگوی دوستان
نگاه‌های دیگر



بالای صفحه



اینجا خانۀ خودتان است. کبوتر حرم