سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کبوتر حرم
 
خاطرات خدمت در حرم امام‌رضا علیه‌السلام

اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى، الصِّدّیقِ الشَّهیدِ، صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً، کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ

سلام!

باور کنید خیلی آقاست؛ هرچی بخوای می‌ده.

این دوشنبه (سیزده به در) باز توی خونه‌ش بودم. خیلی‌ها رو دیدم که می‌اومدن و توی حرم سبزه گره می‌زدن. روز خداحافظی خیلی‌ها بود. اشک حسرت خیلی‌ها رو دیدم، ولی ...

وقت رفتن رسیده بود. به خودم اومدم که از بد حادثه امروز حتی یه قطره اشک هم از چشمام جاری نشده! خیلی برام سنگین بود. دست به دامن «امین‌الله» شدم. ولی این بار «و مناهل الظماء مترعة» هم به دادم نرسید. حسابی حالم گرفته شد... توی دلم به امام رضا علیه‌السلام گفتم: یعنی می‌شه ما امروز توی حرمت یه قطره اشک هم نریزیم؟! 

با وحید و سید ضیاء (دو تا از هم کشیک‌هام) اومدیم بیرون که بریم خونه. سید ضیاء از اون‌هاییه که می‌فهمه داره کجا می‌آد. توی راه شروع کرد به تعریف کردن:

امروز که از خونه اومدم بیرون، باجناقم سفارش کرد برای بچه‌ش یه اسکناس پنج‌هزار تومنی بیارم. به‌ش عیدی داده بودم، ولی این بار خودش خواسته بود و من هم این‌قدر پول توی جیبم نداشتم. از امام رضا علیه‌السلام خواستم که بعد از همه‌ی حاجت‌های مهم (فرج امام زمان و ...) من رو شرمنده برنگردونه. توی همین حال‌وهوا بودم که یه خانوم اومد و شروع کرد به درد دل کردن: «من از ... اومده‌م. دو تا بچه دارم که به سختی بزرگشون کرده‌م و سر و سامونشون داده‌م. بازنشسته‌ی ...م و همه‌ی حقوقم خرج دود شوهر معتادم می‌شه. هفته‌ی پیش خیلی به‌م فشار اومد و با گریه از خونه زدم بیرون که بیام امام رضا. توی قطار همین جوری گرفته و ناراحت بودم که یه خانوم پرسید: «چی شده؟» من هم داستان زندگی‌م رو براش گفتم. به خرج خودش یه هفته‌ست توی هتل ... مهمونم کرده. الان منتظرشم که با هم بریم هتل، ولی دوست ندارم سربارش باشم.» به‌ش گفتم: «خواهرم! این خانوم رو خدا برات فرستاده. لازم نیست شرمنده باشی.» کمی گذشت و این خانوم چند قدمی از من دور شد. من هم وایساده بودم که یه خانوم دیگه اومد و یه کاغذ تا شده رو به‌م داد. فکر کردم می‌خواد آدرس بپرسه، ولی گفت: «من نذر کردم این رو به یه خادم سید بدم.» کاغذ رو گذاشتم توی جیبم. از اون طرف، خانوم دومی تا خانوم اولی رو دید، دوید و گفت: «کجا بودی این‌قدر دنبالت گشتم؟» دور که شدن، کاغذ رو درآوردم و باز کردم؛ دیدم یه پنج‌هزار تومنیه.   

قضیه‌ی سید که تموم شد، رسیده بودیم سر کوچه‌ی ما. از شنیدن این توجه امام رضا علیه‌السلام، بغض دل من هم ترکید و تا در خونه گریه کردم و تشکر...




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ جمعه 86/1/17 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه
لوگوی دوستان
لوگوی دوستان
لوگوی دوستان لوگوی دوستان لوگوی دوستان
نگاه‌های دیگر



بالای صفحه



اینجا خانۀ خودتان است. کبوتر حرم