پیش از همهی شما من به کوفه رسیده بودم. همان شب که شما شام غریبان داشتید و از میان خیمههای سوزان و شمشیرهای برّان، به دامن خارهای مغیلان پناه میبردید، خولی من را در کوفه به خانهاش برد. پیش از همهی شما من راه صحرا را گرفتم تا راه پیش رویتان را روشن کنم و بشارت ورود کاروان اسارت را برای مردم بیمعرفت کوفه و شام ببرم. پیش از شما خودم را رسانده بودم تا پس از دیدن آن همه جسارت در کربلا، سرانجام همسر خولی حق من را بشناسد و با احترام به من، برای خود آبرویی بخرد. پیش از همهی شما در کوفه بودم و منتظر تا کاروان اسیران طریق معرفتم از راه برسد و دیدار تو با منِ خونینِ از تن جدایِ بر نیزه، تازه شود و تو روضهی فراق بخوانی:
- هلال ناتمام من! پردهی خسوف چهرهی نورانیات را پوشانده است. پارهی دلم! گمان نمیکردم که تقدیر، چنین سرنوشتی برای من و تو رقم بزند. برادرم! اگر با من سخن نمیگویی، فاطمهی کوچکت را دریاب که چیزی نمانده از دوری تو دلش آب شود.
*****
هیاهوی مردم نامهربان کوفه را با ندای محکم «اسکتوا» عجب خاموش کردی، زینبم! آنچنان که حتی زنگ شتران از حرکت ایستاد. باید هم چنین میشد تا وقتی قصهی دینداری نابالغ کوفیان را میگویی و آنان را به گفتهی قرآن «همچون زنی» نادان میخوانی که صبح تا شام، «به کار نخریسی بود» و شب تا به صبح «آنچه رشته بود، پنبه میکرد»، صدایت در همیشهی تاریخ به یادگار بماند. کوفه از نفرین تو، دیگر روی خوش ندید.
*****
در مجلس ابن زیاد هم باز چشمان خونینم به دهانت بود تا محفل بیادبی و سئوال تمسخرآمیز او را با «ما رأیت الا جمیلا»یت به مجلس معرفت کربلا تبدیل کنی. مرحبا زینبم!
*****
خدا قوت، مرد تنهای کاروان من! اجرت افزون، علیِ دشنام شنیدهام! طاعات قبول، سجاد بیسجادهام! درد خیزران ابن زیاد را به بوسهگاه محمد (ص) خریدم وقتی که توفان خطبهات در کاخ فریب غوغا به پا کرد. وقتی که خود را و من را و علی (ع) و فاطمه (س) را دوباره در گورستان خاطرات کوفیان زنده کردی و مرثیهی فضیلت سرودی؛ وقتی که در خانهی قاتلان من، مجلس روضهام را برپا کردی.
*****
مرحبا به تو خواهرم! و مرحبا به خواهرم ام کلثوم (س)، با آن پرستاریها و خطبه خواندنهایتان. دخترانم روسفیدم کردند از شکیبایی و پارسایی، و دیگر زنان کاروان نیز. من همه جا همراهتان بودهام و غمخوارتان.
*****
سالها اسفار و اناجیل را زیر و رو کرده بود در جستوجوی پیامبر آخرالزمان. آن شب، من راه میانبر راهب نصرانی شدم وقتی که مرا بر نیزه دید و مهرم بر دلش نشست. هر چه داشت به نیزهداران داد تا ساعتی با من خلوت کند. مزد مجلس روضهاش را همان جا دادم با رزق هدایت و قول شفاعتی که ارزانیاش کردم.
*****
ماندن بر دروازهی شام حکمتی داشت که تو را آن را نشان دادی، امام جانشین من! آن مرد بیمعرفت که خدا را بر کشتن ما شکر میکرد، باید در دروازهی شام، اسیر حجت قاطع تو میشد که کاروان اسیران را تفسیر «ذویالقربی» و «اهلالبیت» رسول خدا (ص) خدا خواندی. شام جهالت تا ابد وامدار روشنگریهای توست.
*****
غربت شام را باید از همان دروازه میچشیدی، که چشیدی خواهرکم! چه خوب کردی وقتی به آن نیزهدار، درهم و دینار دادی تا سرها را از میان شما بیرون ببرد، مبادا که نگاه نامحرمان، حرم رسول خدا (ص) را بیالاید. یاد حیای مادرم را زنده کردی، ام کلثوم من!
*****
مگر هنوز توانی برایت مانده بود زینبم که یزید سرمست از خیزران زدن بر دندانهای من را با «یابنالطلقاء» خطاب کنی و به یادش بیاوری که اگر امروز اسیر اویی، پدران او اسیران آزاد شدهی کرامت جد ما بودهاند. و چه زیبا «عدل» او را زیر سئوال بردی که زنان و دختران و کنیزکان خود را پرده نشین داشته و حرم رسول خدا (ص) را به اسیری میگرداند.
*****
فقط کاخ یزید مانده بود که از فریاد تو بر خود بلرزد و بیدار شود، علی جان! اذان مؤذن تزویر را چه زیبا تفسیر کردی و حقارت یزید را عجب به رخ تاریخ کشیدی.
*****
بهانههای رقیه خستهات نکند خواهر! با دخترکم بگو شام دیدار نزدیک است.
موضوعات مرتبط:
برچسبها: مناسبتها