معرفت درّ گرانی است؛ به هر کس ندهند ... تو دیگه نباید تو حرم بی معرفت بازی در بیاری، آقای کبوتر!
این دوشنبه توی حرم، یه کارت گنده انداختن گردن بعضیامون که شما چون زبان بلدید، تابلو باشید که مشتریای خارجی آقا ببیننتون. کارتا انصافاً خیلی گنده و بی ریخت بود و همه شاکی بودن؛ از جمله خودم.
اومدم که برم سر پست که بین راه به چند تا از بچه ها برخوردم. صحبت همین کارتا شد و ... اون طرف تر، یکی از بچه های خدمات نظافتی داشت جارو می کشید و گویا حرفای ما رو هم شنیده بود. یهو نگاهم بهش افتاد که داشت لبخند می زد. منم بل گرفتم و گفتم: «بفرما! این آقا هم داره بهمون می خنده.» بنده خدا جلو اومد و بعد تعارف و احوال پرسی گفت: «اوایلی که اینجا اومده بودم، یه روز داشتم توی صحن جارو می کردم. یه دختر کم سن و سال، نه این که قصدی داشته باشه، داد زد: «آشغالی! آشغالی! بیا این آشغالو بگیر.» بهم برخورد؛ موندم که چی کار کنم. یه خورده فکر کردم، دیدم چرا باید بهم بر بخوره. ما اینجا نوکر آقاییم؛ هر کی هر چی می خواد بگه، بگه.»
کم آوردم. کار دیگه ای نمی تونستم بکنم غیر از سر تکون دادن. با خودم گفتم: «معرفت درّ گرانی است، به هر کس ندهند ...»
موضوعات مرتبط:
برچسبها: خاطرات خدمت