سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کبوتر حرم
 
خاطرات خدمت در حرم امام‌رضا علیه‌السلام

اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى، الصِّدّیقِ الشَّهیدِ، صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً، کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ

شاید شما هم در ایمیل خود حکایت زیر را دریافت کرده یا آن را از زبان دیگران شنیده باشید:

«چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران ... افراد زیادی اون‌جا نبودن؛ 3 نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن و پیرمرد. ما غذامون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتاً 35 ساله اومد توی رستوران. چند دقیقه‌ای گذشته بود که اون جوان گوشیش زنگ خورد ... شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از این‌که صحبتش تمام شد، رو کرد به همه‌ی ماها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده. بعد رو کرد به صندوق‌دار رستوران و گفت: «این چند نفر مشتری‌تون مهمون من هستن. می‌خوام شیرینی بچه‌م رو بهشون بدم. به همه‌شون باقالی‌پلو با ماهیچه بده.» بعد با اصرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیرزن و پیرمرد رو حساب کرد و با غذای خودش از رستوران خارج شد. 

«خب این جریان تا این‌جاش معمولی و زیبا بود. اما اون‌جایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که ناگهان همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختربچه‌ی 4-5 ساله ایستاده بود توی صف. از دوستام جدا شدم و یه‌جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو «بابا» خطاب می‌کنه ... رفتم از پشت زدم رو کتفش. به محض این‌که برگشت، من رو شناخت و یه‌ذره رنگ‌وروش پرید. اول با هم سلام‌وعلیک کردیم و بعد من با طعنه بهش گفتم: «ماشاءالله از 2-3 هفته پیش بچه‌تون به دنیا اومد و بزرگ هم شده!» همین‌طور که داشتم صحبت می‌کردم، پرید توی حرفم و گفت: «داداش! اون جریان یه دروغ بود، یه دروغ شیرین که خودم می‌دونم و خدای خودم.» بالاخره با هزار خواهش‌وتمنا گفت: «اون‌روز وقتی وارد رستوران شدم، دستام کثیف بود و قبل از هرکاری رفتم دستام رو شستم. همین‌طور که داشتم دستام رو می‌شستم، صدای اون پیرمرد و پیرزن رو شنیدم. البته اونا نمی‌تونستن منو ببینن. پیرزن گفت: «کاشکی می‌شد یه‌کم ول‌خرجی کنی امروز یه باقالی‌پلو با ماهیچه بخوریم. الآن یه سال می‌شه که ماهیچه نخوردم.» پیرمرده در جوابش گفت: «ببین اومدی نسازی ها! قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه. اینم فقط به‌خاطر این‌که حوصله‌ت سر رفته بود. من اگه الآن هم بخوام ول‌خرجی کنم، نمی‌تونم. به‌خاطر این‌که 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده.» همین‌طور که داشتن با هم صحبت می‌کردن، گارسون اومد سر میزشون و گفت: «چی میل دارین؟» پیرمرده هم بی‌درنگ جواب داد: «پسرم! ما هر دومون مریض‌ایم. اگه می‌شه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار.» من توی حال‌وهوای خودم نبودم. همین‌طور شیر آب باز بود و داشت هدر می‌رفت. تمام بدنم سرد شده بود ... رو کردم به آسمون و گفتم: «خدایا شکرت. فقط کمکم کن.» بعد اومدم بیرون یه‌جوری فیلم بازی کردم که اون پیرزنه بتونه یه باقالی‌پلو با ماهیچه بخوره. همین.»

«ازش پرسیدم: «چرا پول غذای بقیه رو دادی؟ ماها که دیگه احتیاج نداشتیم.» گفت: «پول غذای شما که سهل بود، من حاضرم دنیای خودم و بچه‌م رو بدم ولی آبروی یه انسان رو تحقیر نکنم.» این رو گفت و رفت. یادم نمی‌آد که باهاش خداحافظی کردم یا نه، ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه می‌کردم و مبهوت بودم. واقعاً راسته که خدا از روح خودش توی بدن انسان دمید.»

*****

خُب؛ مطمئن‌ام که شما هم مثل من از شنیدن این جریان لذت بردید. روبه‌رو شدن با این نمونه‌ی فوق‌العاده از انسان‌دوستی و شاد کردن دل دیگران، آن‌هم در روزگاری که چنین رفتارهایی کم‌تر به چشم می‌آید، واقعاً آدم را امیدوار می‌کند.

اما اگر با هم کمی فکر کنیم شاید نکته‌ای به ذهنمان برسد؛ نکته‌ای که از این جمله سرچشمه می‌گیرد: «داداش! اون جریان یه دروغ بود، یه دروغ شیرین که خودم می‌دونم و خدای خودم.» به نظر شما نمی‌شد این آقا عمل انسانی خود را بدون دروغ گفتن انجام می‌داد؟ مثلاً همان لحظه در دلش از خدا می‌خواست که توفیق این کمک را به او بدهد و بعد به جمع می‌گفت که امروز خدا یک حاجت بزرگ من را روا کرده است و می‌خواهم به شکرانه‌ی آن، پول غذای همه را حساب کنم.

جنین حکایت‌هایی - که این روزها زیاد می‌شنویم و چه‌بسا در عالم واقع اتفاق هم نیفتاده باشند و اساساً بعضی از آن‌ها ترجمه‌ی داستان‌های خارجی هستند - یک خطر ظریف دارند و آن این‌که عمل اخلاقی و انسانی را در برابر ارزش‌های دینی قرار می‌دهند. برپایه‌ی این نگاه، مهم این است که کاری انسانی و اخلاقی انجام شود؛ حالا این وسط اگر از چهارچوب دین هم خارج شدیم، شدیم! «دروغ شیرین» محصول همین نوع نگاه فردی و سکولار به مفاهیمی مثل انسانیت و اخلاق است.

پ.ن. این نوشته در روزنامه قدس




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: گوناگون
به‌تاریخ پنج شنبه 92/1/29 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه
لوگوی دوستان
لوگوی دوستان
لوگوی دوستان لوگوی دوستان لوگوی دوستان
نگاه‌های دیگر



بالای صفحه



اینجا خانۀ خودتان است. کبوتر حرم