از همان دور معلوم بود که آن دو زائر عرب دشداشهپوش، از خود بابالجواد(ع) دارند سر مسئلهای با هم کلکل میکنند. نزدیک بست شیخ بهایی، در چندقدمی من، گویا کلید حل مسئله را پیدا کردند و خندان بهسراغم آمدند. تازه متوجه شدم که موضوع بحثشان چه بوده است.
یکیشان به شکم خودش و دوستش اشاره کرد و از من خواست قضاوت کنم که کدامشان بزرگتر است: «هذا اَو هذا؟»
چه باید میکردم؟ چطور باید حکم میدادم که هیچکدامشان خراب نشود؟ چه ترفندی باید بهکار میبستم تا با کمترین کلمات، بیشترین منظور را برسانم؟
امامرضا(ع) لطف کرد و دارایی خودم را بهیادم آورد تا جوابی که به دو زائرش میدهم، آنها را غرق در خنده کند. به شکم خودم اشاره کردم و گفتم:«هذا!»
موضوعات مرتبط:
برچسبها: خاطرات خدمت