این هفته تو حرم اما رضا علیه السلام یه مشتری خاص به تورم خورد.
داشتم توی صحن هدایت قدم می زدم که یهو چشمم به جوونی افتاد که عصای سفید دستش داشت و سرگردون بود.
-کجا می خوای بری؟
-ساختمون اداری، قسمت ... گفتن تو صحن هدایته.
-بیا با هم بریم.
تو راه با هم صحبت کردیم. از شیراز اومده بود. اونجا که رسیدیم، به کارمند ... گفت: اومدم فیش غذای حضرت بگیرم.
-کی به شما گفته اینجا فیش می دن؟ فیش غذا رو می آرن بیرون حرم، جایی که زائرا هستن توزیع می کنن.
-حالا اگه کسی جای مشخصی نداشت چی؟
-به هر حال اینجا فیش نمی دن.
دل شکستگی رو تو چشمای بی سوش دیدم. بهش گفتم «توکل به خدا» و راه افتادیم. چند قدم که رفتیم، آقای کارمند منو صدا زد و گفت: «ببرش در مهمون سرا، ولی خودت باهاش نرو. بهش بگو بره پیش آقای ... اون بهش فیش غذا می ده.»
دلم راضی نشد جوونک بره پیش یکی دیگه رو بندازه، اونم آیا بشه یا نشه. بهش گفتم: «فیش غذای امروز من مال تو.»
-نه، شما خودتون چی؟
-این غذاها مال زائراست؛ امروزم روزی شما بوده.
بهم گفت ببرمش پشت پنجره فولاد. تو راه از اومدنش تعریف کرد:
-به دلم افتاد بیام مشهد. خیلی هم مشکل مالی داشتم. داداشم می گفت: الان ده هزار تومنم برای تو ده هزار تومنه. ولی گفتم: من می رم؛ شاید ده هزار تومنم خرج نکردم. همین جور هم شد.
-شبا کجایی؟
-تا حالا مهمون امام رضا بوده م.
-تا کی می خوای بمونی؟
-قصد ده روز کرده م. باید این دفعه یه جوابی بگیرم.
قرار شد ساعت دوازده برم دنبالش و ببرمش مهمون سرا. تو مهمون سرا باز گیر دادن که از ساعت دوازده تا یک فقط مخصوص زائراست و به خادما و کارمندا غذا نمی دن. هر چی می گفتم که این بابا زائره، تو کتشون نمی رفت. خلاصه علی آقا رو اونجا گذاشتم و خودم رفتم سر پست.
ساعت شش که پاسم تموم شد و داشتم می رفتم، گفتم برم ببینم بالاخره غذا گرفت یا نه. دیدم پشت پنجره فولاد دراز کشیده و خودشو دخیل کرده و خیلی تو حاله. دلم نیومد مزاحمش بشم.
الان نمی دونم علی چی کار کرد و کارش به کجا رسید. می خواستم برم حرم بیارمش خونه که توفیق نشد. شاید هنوز هم مشهد باشه.
براش دعا کنید.
موضوعات مرتبط:
برچسبها: خاطرات خدمت