دیروز توفیق نشد برم حرم؛ پدرم جراحی قلب کرده ن و باید تو بیمارستان پیششون می موندم. صبح زدم بیرون که برم یه کار بانکی انجام بدم. توی راه، حسرت می خوردم که امروز رو از دست دادم و ... وقتی برگشتم، پدرم خواب بودند. هم اتاقی شون، آقای مظلومی، که از زاهدان اومده بود، شروع به صحبت کرد و از «غریبی» گفت:
«توی زاهدان مریض شدم. بعد از کلی بیا و برو، بهم گفتن هر چه سری تر باید بری تهران یا مشهد برای عمل قلب. (زاهدان امکان جراحی قلب رو نداره! العهدة علی الراوی.) دنبال بلیت هواپیما بودم، ولی هیچ جوره جور نمی شد. حتی سازمان مون هم که برای زیارت کارکنان سهمیه داشت، کمک نکرد و بعضی از همکارها با این که از حال و روز من باخبر بودند، تحویل نگرفتند و ... آخرش امام رضا علیه السلام جور کرد و ما راهی مشهد شدیم. قرار بود برای عمل آماده شیم که گفتند خون AB مثبت کم داریم و باید خودتون گیر بیارید؛ تازه پیدا هم که شد، شاید یکی - دو هفته تو نوبت بمونید. ما هم دستمون به هیچ جا بند نبود؛ غریب بودیم و چشم امیدمون فقط به «غریب الغربا» بود. دیشب، نماز مغربم رو خوندم که از بیمارستان زنگ زدن که خون جور شده و الآن بیاید بستری شید. نماز عشا رو توی بیمارستان خوندم و امروز قراره عمل بشم.»
کفم برید از این که آقا این «غریب» رو این جوری تحویل گرفته. در ضمن، منت گذاشت و معجزه کرد و دل من رو هم راهی حرمش کرد.
منم رنجور درد ناسپاسی
غریبان را تو بهتر می شناسی
در ضمن، امروز «رحمان» هم از حرم زنگ زد. قصه ی رحمان هم ان شاء الله تو پست بعدی.
موضوعات مرتبط:
برچسبها: خاطرات خدمت