اولین دوشنبه ی سال 87 حرم بودم و مشغول نوکری. داشتم توی صحن هدایت قدم می زدم که یه خانوم با بچه ش جلو اومد. فکر کردم می خواد سئوالی بپرسه، ولی وقتی نزدیک شد با کلی شرمندگی گفت: «حاج آقا! (تقریباً همه به ما می گن حاج آقا؛ رزقنا الله) ببخشید که من اون روز موقع سال تحویل بهتون گفتم نمی خواد بخونی. ما رو حلال کنید.»
وقتی رفت، تازه یادم اومد که اون روز چقدر بد و بیراه (به اشخاص حقیقی مثل خودم و حقوقی مثل نظام و آستان قدس و ...) شنیدم. یکی ش همین خواهر بود که وقتی پیشنهاد کردم براشون زیارت نامه بخونم، اعتراض کرد و مخالفت.
یادم اومد از «یا مقلّب القلوب و الابصار» که همه موقع سال تحویل خوندیم و دیدم که خدا چه جوری دل اون خواهر رو دگرگون کرده. البته اون بنده خدا قصد بدی نداشت و من هم ناراحت نشدم. از این کیف کردم که تجلّی مقلب القلوب رو توی حرم امام رضا علیه السلام دیدم؛ حرم امام مهربون.
این معجزه نیست؟
موضوعات مرتبط:
برچسبها: خاطرات خدمت