مدتی بود توی یه جریان گناه آلود دست و پا می زدم و چیزی نمونده بود غرق بشم. هر وقت هم سیگنالی از جانب خدا می رسید که باید فکری برداشت، یه جوری با توجیه و تفسیر، ماست مالیش می کردم.
دیشب، بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، پام رو از اون جریان بیرون کشیدم. اما باز هم نگران پیامدهاش بودم. فکر می کردم با این کار، هر چند درست بود، خیلی چیزا خراب می شه و به هم می ریزه.
امروز توی حرم هم می ترسیدم فکرم مشغول این قضیه باشه. نگران بودم. ولی:
اولاً: آقا اون قدر به بهانه های مختلف مشغولم کرد که بیشتر وقتم رو اصلاً نفهمیدم چه جوری گذروندم. مثلاً بعد از مدت ها یکی از دوستان مشهدی دوران دانشگاه رو دیدم و کلی با هم حرف زدیم و ...
ثانیاً: آخر وقت که ذهنم دوباره مشغول اون نگرانی شد، بهم فهموند که من نگران خراب شدن خودمم، نه چیز دیگه. بغض گلومو گرفت، اشک توی چشام جمع شد و به آقا گفتم: بذار من خراب شم؛ تو خراب نشی. بذار تا چهره ی ماه تو رو خراب نکردم، خودم رو بشکنم و خراب بشم ...
موضوعات مرتبط:
برچسبها: خاطرات خدمت