در حق عسل جفاست اگر آن را بچشی و لذت چشیدنش را به دیگران نچشانی. نه اینکه بخواهم سرزمینی را به عسل تشبیه کنم که مرگ در کام سرداران بیسرش از عسل شیرینتر است؛ میخواهم جرعهای از لذت این زیارت فراموشنشدنی را در کام شما هم بریزم تا دلتان بیش از این که هست، هوایی کربلا شود و پای عزمتان محکمتر. شک ندارم که به لطف کشش حسین علیه السلام، بعد از خواندن این سفرنامه، دل از دست میدهید و مثل همهی همسفران من دم میگیرید که: دلم برا حرمت پر میزنه ...
بگذارید به عقب برگردم؛ به زمانی که دعوتی را رد کردم که تا به امسال چوب همان بیمعرفتی را میخوردم. سال 83، که باب فیض کربلا عجیب به روی مردم این دیار باز شده بود، پیشنهاد کردند که در ایام نوروز همراه کاروانی به عنوان مداح، رایگان راهی کربلا شوم. آن زمان هزار و یک توجیه برای نرفتن آوردم و خودم را محروم کردم. اما مدتی که گذشت تازه فهمیدم چه غلطی کردهام. دست آخر دلم طاقت نیاورد و اواخر تعطیلات نوروز 85، همزمان با ایام رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله، بی هیچ آداب و ترتیبی، به قصد زیارت کربلا عازم مهران شدم. خب، طبیعی بود که کربلانرفته برگردم، چون به عیال و بقیه هم قول داده بودم که قاچاقی نروم.
این داغ بر دلم ماند تا امسال که یکی از بچههای دانشگاه زنگ زد که: کاروانی از بر و بچههای دانشگاه عازم کربلایند و اگر هوس کربوبلا داری، بسم الله. «نه» بر زبانم نمیآمد؛ تنها مشکل این بود که این کاروان مجردی بود و من دلم نمیآمد بدون عیال بروم. قرار شد چند خانواده برای همراهی پیدا کنم که این مشکل هم برطرف شود، اما نشد. قید رفتن را زده بودم که عیال در یک حرکت تاریخی گفت: حالا که روزی تو شده، برو. دلم را که قرص کرد، اشک در چشمانم جمع شد و همان موقع زنگ زدم و قضیه را قطعی کردم. و بلافاصله این چند جمله به ذهنم آمد که اگر قسمت شد در بین الحرمین بخوانم:
بچهها اینجا همون جاست که شبای هیئتامون
لحظهی خداخدامون
تو زیارتعاشورامون
توی اوج گریههامون
توی سینهزنی و میون اون شور و نوامون ...
و دیگر نیامد. همین چند خط را نوشتم که یادم نرود.
با هیچ کس چیزی از این جریان نگفتم، چون هنوز هیچ چیز معلوم نبود. حدود یک ماه گذشت که صبح یکشنبهای همان رفیق پیامک زد که: سهشنبه صبح حرکت به سمت مهران. دلم هرّی ریخت پایین. با آن همه شور و امید باورم نمیشد. من و کربلا؟ یعنی بالاخره رفتنی شدم؟!
هزار کار نکرده داشتم: از خداحافظی و بستن بار سفر گرفته تا واکسن مننژیت و جور کردن پول، که خودش هفتخوانی بود. هنوز تا سر برج مانده بود و حتی فرصتی برای گرفتن مساعده نداشتم. به فکر قرض کردن افتادم، ولی از کی و کجا؟ تا پسفردا باید 290 هزار تومان واریز می کردم و تازه خرج سفر و سوغاتی و ... هم قصهی دیگری بود. به سیّد موسوی، از مسئولان کاروان زنگ زدم و گفتم اگر ممکن است این مبلغ را در بازگشت بدهم، چون تا آن موقع حقوق میگرفتم. بندهخدا مخالفتی نکرد، ولی دل خودم راضی نمیشد؛ ضمن این که حدس میزدم سید رو در بایستی کرده باشد. به امام حسین علیه السلام گفتم: شما امام عزت و آبرو هستید. کاری کن که با عزت به پابوست بیایم. ناگهان ذهنم متوجه راهی شد که به طور طبیعی محال بود به فکرم خطور کند: مدتی بود برای مجلهی انگلیسی زبان «محجوبه» مطلب می نوشتم. به خانم سردبیر در تهران پیامک زدم که اگر ممکن است حقالتحریر چند مطلب من را پیش پیش بپردازند. خانم سردبیر، که از همان اول آشنایی به محض دریافت مطالبم پول را واریز میکرد، شب تماس گرفت و عذز خواست که دستش تنگ است. ولی لطف کرد و شماره تماسی در مشهد داد. زنگ زدم و برای فردا قرار گذاشتم.
فردا دوشنبه روز پر کار و پر استرسی بود. صبح رفتم حرم برای خدمت هفتگی و خداحافظی با امام رضا علیه السلام و بچههای هم کشیک. از آنجا زدم بیرون به طرف مؤسسهی خیریهای که خانم سردبیر معرفی کرده بود و خیلی راحت و بدون دادن هیچ مدرک و ضمانتی، 300 هزار تومان، با بازپرداخت 6 ماهه، وام گرفتم. این از معجزهی اول آقا. از دو جای دیگر هم 500 هزار تومان جور شد. ظهر برای زدن واکسن به مرکز بهداشت رفتم، ولی اول باید مبلغی را به بانک واریز میکردم و آن مرکز هم فقط تا 5 بعد از ظهر باز بود. این کار را هم، مثل خیلی از زحمات دیگر، به عهدهی خانمم گذاشتم و خودم راهی روزنامه شدم. همکارم هم مرخصی بود و دست تنهایی آن روز، تا ساعت 5:30 معطلم کرد و نگرانیام را بیشتر. ساعت 6 با نومیدی خودم را به درمانگاه رساندم و دیدم چند نفر دیگر هم منتظر تلقیح واکسناند. تا من وارد شدم همه با خوشحالی گفتند: بفرما! این هم نفر هفتم. داستان از این قرار بود که هر بسته از مادهی تلقیحی مخصوص 10 نفر بود و ما 7 نفر بودیم. مسئول مربوطه میگفت اگر 3 نفر دیگر تا 10 دقیقهی دیگر جور نشدند، تعطیل میکنیم. حاضر بودیم خسارت دور ریختن مادهی اضافی را هم بپردازیم، ولی از نظر آنها امکانپذیر نبود. در همین گیر و دار، 3 نفر با هم وارد شدند و همه صلوات فرستادند. فکر کردیم کار تمام شده است، ولی دو-سه نفر واکسن زده بودند که بین یکی از مراجعان و پزشک مسئول سوء تفاهمی پیش آمد و کار بالا گرفت. آقای دکتر به خانم تزریقاتی میگفت اگر واکسن بزند و برای کسی مشکلی پیش بیاید، او هیچ مسئولیتی قبول نخواهد کرد. چند دقیقهای این جوری حرص خوردیم تا بالاخره ماجرا با سلام و صلوات به خیر گذشت.
با همهی عجلهای که به خرج دادیم، ساعت 10 شب به ترمینال مشهد رسیدم. پس از وداعی بسیار اندوهناک با عیال، اتوبوس ساعت 10:30 به سمت تهران حرکت کرد. قرار بود روز سهشنبه بعد از نماز ظهر و عصر از ترمینال جنوب به سمت مهران راه بیفتیم. اما گویا قرار بود در تمام مراحل این سفر، دلهره رفیق راهم باشد، چون اتوبوس با حرکت لاک پشتی اش ما را فردا حدود ساعت یک بعد از ظهر به تهران رساند. نگران بودم که مبادا به بچه ها، که تقریباً هیچ کدامشان را نمی شناختم، نرسم.
بعد از نماز، به طرف اتوبوس ها به راه افتادیم و چشمم به صحنهای افتاد که اشکم را درآورد: خانوادههایی که برای بدرقهی فرزندانشان آمده بودند. مادری را دیدم که سر به اتوبوس گذاشته بود و هایهای گریه میکرد. یاد پدر و مادر خودم افتادم که در خداحافظی تلفنی، چقدر با هم گریه کرده بودیم.
ساعت 2 بعد از ظهر راه افتادیم و خوشحال و امیدوار، خودمان را شب نیمهی شعبان در کربلا میدیدیم. کاروان را انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه سمنان به راه انداخته بود؛ همان تشکلی که چند سال در آن فعالیت کرده بودم و هیئتی مذهبی داشت که در آنجا هم افتخار مداحی و نوکری داشتم و ترم آخر را هم، به ضرورت، مسئولش بودم. همان اول کار، مسئول فعلی هیئت، سه نسل بعد از من، سراغم آمد که: حاج آقا! مسئولیت مداح و روحانی کاروان بر عهدهی شماست! یادم آمد که به بهانههای مختلف، مثل عجله و اینکه فکر می کردم بالاخره هر کاروانی همراهش مداح دارد، با خودم نه دفتر شعری برداشته بودم و نه خودم را آماده کرده بودم. تازه فهمیدم که من را قبلاً به بچهها معرفی کرده بودند که بله، حاج آقا (!) فلانی، از فارغ التحصیلان دانشگاه، مداح کاروان است. نشستم و هر چه شعر در مدح اهل بیت در ذهن داشتم، روی کاغذ آوردم. کمی هم از فایل های صوتی موبایل و MP3 Player روزنامه که همراهم بود، کمک گرفتم. به عنایت اهل بیت علیهم السلام، طبع شعرم (!) هم بعد از مدتها گل کرد و شروع کردم به سرودن. تولد حضرت علی اکبر علیه السلام و نیمهی شعبان در راه بود و دست من خالی خالی.
به مقتضای به دوش کشیدن وظیفهی روحانی کاروان (!)، همان شب اول در اتوبوس بحث ازدواج (دائم و موقت) را به راه انداختم. شوخیشوخی بحث های بسیار جدی میکردیم که اهمیتش از خیلی از چیزهایی که میگویند کمتر نبود. انصافاً بحث ازدواج، بستر بسیار مناسبی برای حرفزدن دربارهی مسائل مهمی مثل توکل، روزی، صبر و ... است. همان طور که انتظار میرفت، استقبال بچه ها، به ویژه از بحث ازدواج موقت، عالی بود و همین وادارم کرد که تا آخر سفر این رسالت را ادامه دهم.
صبح چهارشنبه حدود ساعت 7 صبح به مهران رسیدیم. اتوبوس یکراست به سمت پلی رفت که از آنجا، پس از کنترل گذرنامه و روادید (ویزا)، به طرف نقطهی صفر مرزی حرکت میکنند. به صف طویلی برخوردیم که رسیدن به اولش دست کم دو-سه ساعت طول میکشید. پیاده شدیم و هر کدام به طرفی رفتیم. هوای آن روز مهران گرفته و غبار آلود بود؛ شهری مرزی و محروم که گویا از آن همه عوارض و درآمد رفت و آمد زوار ایرانی و عراقی، چیزی عاید خودش نمیشود. شاید بیشترین کارآفرینی در این شهر را بتوان در دستفروشهایی دید که مایحتاج زائران، از خوراکی و آب معدنی گرفته تا کتب ادعیه و ...، را عرضه میکنند.
در آن فرصت معطلی، به کلهام زد که جایی اینترنت پیدا کنم و کمی مدح و مرثیهی اهل بیت گیر بیاورم. به آن شهر مرزی نمیآمد، ولی با پرسوجو کافینتی پیدا کردم و در عرض یکی-دو ساعت، با یک بغل پرینت متبرک بیرون آمدم. به محل پیاده شدن که رسیدم، از اتوبوس خبری نبود. فکر نمیکردم به این زودی نوبت ما برسد. میترسیدم این بندهی غافل، از قافله جا مانده باشد. دستپاچه یک ماشین دربست گرفتم و از راننده خواستم من را به صف اتوبوسها برساند. راننده آخر صف پیادهام کرد و من دواندوان به دنبال دو اتوبوس خودمان میگشتم. خوشبختانه به اول صف رسیده بودیم. به خیال اینکه تا چند لحظهی دیگر از پل رد میشویم و شب به نجف میرسیم، سوار اتوبوس شدم، اما ...
ادامه دارد
موضوعات مرتبط:
برچسبها: گوناگون