کبوتر حرم
 
خاطرات خدمت در حرم امام‌رضا علیه‌السلام

اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى، الصِّدّیقِ الشَّهیدِ، صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً، کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ

در حق عسل جفاست اگر آن را بچشی و لذت چشیدنش را به دیگران نچشانی. نه این‏که بخواهم سرزمینی را به عسل تشبیه کنم که مرگ در کام سرداران بی‏سرش از عسل شیرین‏تر است؛ می‏خواهم جرعه‏ای از لذت این زیارت فراموش‏نشدنی را در کام شما هم بریزم تا دلتان بیش از این که هست، هوایی کربلا شود و پای عزمتان محکم‏تر. شک ندارم که به لطف کشش حسین علیه السلام، بعد از خواندن این سفرنامه، دل از دست می‏دهید و مثل همه‏ی هم‏سفران من دم می‏گیرید که: دلم برا حرمت پر می‏زنه ...

بگذارید به عقب برگردم؛ به زمانی که دعوتی را رد کردم که تا به امسال چوب همان بی‏معرفتی را می‏خوردم. سال 83، که باب فیض کربلا عجیب به روی مردم این دیار باز شده بود، پیشنهاد کردند که در ایام نوروز همراه کاروانی به عنوان مداح، رایگان راهی کربلا شوم. آن زمان هزار و یک توجیه برای نرفتن آوردم و خودم را محروم کردم. اما مدتی که گذشت تازه فهمیدم چه غلطی کرده‏ام. دست آخر دلم طاقت نیاورد و اواخر تعطیلات نوروز 85، هم‏زمان با ایام رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله، بی هیچ آداب و ترتیبی، به قصد زیارت کربلا عازم مهران شدم. خب، طبیعی بود که کربلا‏نرفته برگردم، چون به عیال و بقیه هم قول داده بودم که قاچاقی نروم.

این داغ بر دلم ماند تا امسال که یکی از بچه‏های دانشگاه زنگ زد که: کاروانی از بر و بچه‏های دانشگاه عازم کربلایند و اگر هوس کرب‏و‏بلا داری، بسم الله. «نه» بر زبانم نمی‏آمد؛ تنها مشکل این بود که این کاروان مجردی بود و من دلم نمی‏آمد بدون عیال بروم. قرار شد چند خانواده برای همراهی پیدا کنم که این مشکل هم برطرف شود، اما نشد. قید رفتن را زده بودم که عیال در یک حرکت تاریخی گفت: حالا که روزی تو شده، برو. دلم را که قرص کرد، اشک در چشمانم جمع شد و همان موقع زنگ زدم و قضیه را قطعی کردم. و بلافاصله این چند جمله به ذهنم آمد که اگر قسمت شد در بین الحرمین بخوانم:

بچه‏ها این‏جا همون جاست که شبای هیئتامون

لحظه‏ی خدا‏خدامون

تو زیارت‏عاشورامون

توی اوج گریه‏هامون

توی سینه‏زنی و میون اون شور و نوامون ...

و دیگر نیامد. همین چند خط را نوشتم که یادم نرود.

با هیچ کس چیزی از این جریان نگفتم، چون هنوز هیچ چیز معلوم نبود. حدود یک ماه گذشت که صبح یکشنبه‏ای همان رفیق پیامک زد که: سه‏شنبه صبح حرکت به سمت مهران. دلم هرّی ریخت پایین. با آن همه شور و امید باورم نمی‏شد. من و کربلا؟ یعنی بالاخره رفتنی شدم؟!

هزار کار نکرده داشتم: از خداحافظی و بستن بار سفر گرفته تا واکسن مننژیت و جور کردن پول، که خودش هفت‏خوانی بود. هنوز تا سر برج مانده بود و حتی فرصتی برای گرفتن مساعده نداشتم. به فکر قرض کردن افتادم، ولی از کی و کجا؟ تا پس‏فردا باید 290 هزار تومان واریز می کردم و تازه خرج سفر و سوغاتی و ... هم قصه‏ی دیگری بود. به سیّد موسوی، از مسئولان کاروان زنگ زدم و گفتم اگر ممکن است این مبلغ را در بازگشت بدهم، چون تا آن موقع حقوق می‏گرفتم. بنده‏خدا مخالفتی نکرد، ولی دل خودم راضی نمی‏شد؛ ضمن این که حدس می‏زدم سید رو در بایستی کرده باشد. به امام حسین علیه السلام گفتم: شما امام عزت و آبرو هستید. کاری کن که با عزت به پابوست بیایم. ناگهان ذهنم متوجه راهی شد که به طور طبیعی محال بود به فکرم خطور کند: مدتی بود برای مجله‏ی انگلیسی زبان «محجوبه» مطلب می نوشتم. به خانم سردبیر در تهران پیامک زدم که اگر ممکن است حق‏التحریر چند مطلب من را پیش پیش بپردازند. خانم سردبیر، که از همان اول آشنایی به محض دریافت مطالبم پول را واریز می‏کرد، شب تماس گرفت و عذز خواست که دستش تنگ است. ولی لطف کرد و شماره تماسی در مشهد داد. زنگ زدم و برای فردا قرار گذاشتم.

فردا دوشنبه روز پر کار و پر استرسی بود. صبح رفتم حرم برای خدمت هفتگی و خداحافظی با امام رضا علیه السلام و بچه‏های هم کشیک. از آن‏جا زدم بیرون به طرف مؤسسه‏ی خیریه‏ای که خانم سردبیر معرفی کرده بود و خیلی راحت و بدون دادن هیچ مدرک و ضمانتی، 300 هزار تومان، با بازپرداخت 6 ماهه، وام گرفتم. این از معجزه‏ی اول آقا. از دو جای دیگر هم 500 هزار تومان جور شد. ظهر برای زدن واکسن به مرکز بهداشت رفتم، ولی اول باید مبلغی را به بانک واریز می‏کردم و آن مرکز هم فقط تا 5 بعد از ظهر باز بود. این کار را هم، مثل خیلی از زحمات دیگر، به عهده‏ی خانمم گذاشتم و خودم راهی روزنامه شدم. همکارم هم مرخصی بود و دست تنهایی آن روز، تا ساعت 5:30 معطلم کرد و نگرانی‏ام را بیشتر. ساعت 6 با نومیدی خودم را به درمانگاه رساندم و دیدم چند نفر دیگر هم منتظر تلقیح واکسن‏اند. تا من وارد شدم همه با خوشحالی گفتند: بفرما! این هم نفر هفتم. داستان از این قرار بود که هر بسته از ماده‏ی تلقیحی مخصوص 10 نفر بود و ما 7 نفر بودیم. مسئول مربوطه می‏گفت اگر 3 نفر دیگر تا 10 دقیقه‏ی دیگر جور نشدند، تعطیل می‏کنیم. حاضر بودیم خسارت دور ریختن ماده‏ی اضافی را هم بپردازیم، ولی از نظر آن‏ها امکان‏پذیر نبود. در همین گیر و دار، 3 نفر با هم وارد شدند و همه صلوات فرستادند. فکر کردیم کار تمام شده است، ولی دو-سه نفر واکسن زده بودند که بین یکی از مراجعان و پزشک مسئول سوء تفاهمی پیش آمد و کار بالا گرفت. آقای دکتر به خانم تزریقاتی می‏گفت اگر واکسن بزند و برای کسی مشکلی پیش بیاید، او هیچ مسئولیتی قبول نخواهد کرد. چند دقیقه‏ای این جوری حرص خوردیم تا بالاخره ماجرا با سلام و صلوات به خیر گذشت.

با همه‏ی عجله‏ای که به خرج دادیم، ساعت 10 شب به ترمینال مشهد رسیدم. پس از وداعی بسیار اندوهناک با عیال، اتوبوس ساعت 10:30 به سمت تهران حرکت کرد. قرار بود روز سه‏شنبه بعد از نماز ظهر و عصر از ترمینال جنوب به سمت مهران راه بیفتیم. اما گویا قرار بود در تمام مراحل این سفر، دلهره رفیق راهم باشد، چون اتوبوس با حرکت لاک پشتی اش ما را فردا حدود ساعت یک بعد از ظهر به تهران رساند. نگران بودم که مبادا به بچه ها، که تقریباً هیچ کدامشان را نمی شناختم، نرسم.

بعد از نماز، به طرف اتوبوس ها به راه افتادیم و چشمم به صحنه‏ای افتاد که اشکم را درآورد: خانواده‏هایی که برای بدرقه‏ی فرزندانشان آمده بودند. مادری را دیدم که سر به اتوبوس گذاشته بود و های‏های گریه می‏کرد. یاد پدر و مادر خودم افتادم که در خداحافظی تلفنی، چقدر با هم گریه کرده بودیم.

ساعت 2 بعد از ظهر راه افتادیم و خوشحال و امیدوار، خودمان را شب نیمه‏ی شعبان در کربلا می‏دیدیم. کاروان را انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه سمنان به راه انداخته بود؛ همان تشکلی که چند سال در آن فعالیت کرده بودم و هیئتی مذهبی داشت که در آن‏جا هم افتخار مداحی و نوکری داشتم و ترم آخر را هم، به ضرورت، مسئولش بودم. همان اول کار، مسئول فعلی هیئت، سه نسل بعد از من، سراغم آمد که: حاج آقا! مسئولیت مداح و روحانی کاروان بر عهده‏ی شماست! یادم آمد که به بهانه‏های مختلف، مثل عجله و این‏که فکر می کردم بالاخره هر کاروانی همراهش مداح دارد، با خودم نه دفتر شعری برداشته بودم و نه خودم را آماده کرده بودم. تازه فهمیدم که من را قبلاً به بچه‏ها معرفی کرده بودند که بله، حاج آقا (!) فلانی، از فارغ التحصیلان دانشگاه، مداح کاروان است. نشستم و هر چه شعر در مدح اهل بیت در ذهن داشتم، روی کاغذ آوردم. کمی هم از فایل های صوتی موبایل و MP3 Player روزنامه که همراهم بود، کمک گرفتم. به عنایت اهل بیت علیهم السلام، طبع شعرم (!) هم بعد از مدت‏ها گل کرد و شروع کردم به سرودن. تولد حضرت علی اکبر علیه السلام و نیمه‏ی شعبان در راه بود و دست من خالی خالی.

به مقتضای به دوش کشیدن وظیفه‏ی روحانی کاروان (!)، همان شب اول در اتوبوس بحث ازدواج (دائم و موقت) را به راه انداختم. شوخی‏شوخی بحث های بسیار جدی می‏کردیم که اهمیتش از خیلی از چیزهایی که می‏گویند کمتر نبود. انصافاً بحث ازدواج، بستر بسیار مناسبی برای حرف‏زدن درباره‏ی مسائل مهمی مثل توکل، روزی، صبر و ... است. همان طور که انتظار می‏رفت، استقبال بچه ها، به ویژه از بحث ازدواج موقت، عالی بود و همین وادارم کرد که تا آخر سفر این رسالت را ادامه دهم.

صبح چهارشنبه حدود ساعت 7 صبح به مهران رسیدیم. اتوبوس یک‏راست به سمت پلی رفت که از آن‏جا، پس از کنترل گذرنامه و روادید (ویزا)، به طرف نقطه‏ی صفر مرزی حرکت می‏کنند. به صف طویلی برخوردیم که رسیدن به اولش دست کم دو-سه ساعت طول می‏کشید. پیاده شدیم و هر کدام به طرفی رفتیم. هوای آن روز مهران گرفته و غبار آلود بود؛ شهری مرزی و محروم که گویا از آن همه عوارض و درآمد رفت و آمد زوار ایرانی و عراقی، چیزی عاید خودش نمی‏شود. شاید بیشترین کارآفرینی در این شهر را بتوان در دست‏فروش‏هایی دید که مایحتاج زائران، از خوراکی و آب معدنی گرفته تا کتب ادعیه و ...، را عرضه می‏کنند.

در آن فرصت معطلی، به کله‏ام زد که جایی اینترنت پیدا کنم و کمی مدح و مرثیه‏ی اهل بیت گیر بیاورم. به آن شهر مرزی نمی‏آمد، ولی با پرس‏و‏جو کافی‏نتی پیدا کردم و در عرض یکی-دو ساعت، با یک بغل پرینت متبرک بیرون آمدم. به محل پیاده شدن که رسیدم، از اتوبوس خبری نبود. فکر نمی‏کردم به این زودی نوبت ما برسد. می‏ترسیدم این بنده‏ی غافل، از قافله جا مانده باشد. دستپاچه یک ماشین دربست گرفتم و از راننده خواستم من را به صف اتوبوس‏ها برساند. راننده آخر صف پیاده‏ام کرد و من دوان‏دوان به دنبال دو اتوبوس خودمان می‏گشتم. خوشبختانه به اول صف رسیده بودیم. به خیال این‏که تا چند لحظه‏ی دیگر از پل رد می‏شویم و شب به نجف می‏رسیم، سوار اتوبوس شدم، اما ...

ادامه دارد




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: گوناگون
به‌تاریخ شنبه 87/6/16 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه
لوگوی دوستان
لوگوی دوستان
لوگوی دوستان لوگوی دوستان لوگوی دوستان
نگاه‌های دیگر



بالای صفحه



اینجا خانۀ خودتان است. کبوتر حرم