... اما به مهران رسیدن ما مساوی با کربلا رفتن نبود. در عبور مان مشکلی پیش آمده بود. بچههای مسئول، خانهای کرایه کردند که برای استراحت و ناهار برویم و عصر حرکت کنیم. وارد خانهای شدیم که سرانهی فضا برای هر نفر کمتر از یک متر مربع بود! نماز ظهر را به جماعت خواندیم و ولو شدیم. شکر خدا، تلویزیون بهراه بود و به تکرار «ترانهی مادری» رسیدیم. بعد از ناهار، خانهی همسایه هم هماهنگ شد و عدهای به آنجا اثاثکشی کردند. هنوز داغ بودیم و نمیفهمیدیم چه بلایی دارد سرمان میآید؛ یعنی فکرش را نمیکردیم. بالاخره چند ساعت تأخیر، آن هم بین آن همه کاروان منتظر، طبیعی بود و اصلاً به چشم نمیآمد. بعد از ظهر خبر آمد که آن روز رفتنی نیستیم و فردا صبح حرکت میکنیم. همهی مراحل کار ما قانونی بود، ولی چون کاروان در قالب کاروانهای سازمان حج نبود به مشکل خورده بودیم. البته ازدحام اعیاد شعبانیه هم مزید بر علت شده بود و برای کاروانهای رسمی هم مشکلساز. ما که نفهمیدیم چرا نقل و انتقال زائران عتبات باید در انحصار یک شرکت باشد و همه حتماً در همان چارچوب به زیارت بروند. پس کو سیاستهای اصل 44؟ چرا کسی نباید بتواند ساده و بیتکلف راهی کربلا شود؟
در خانهی همسایه از تلویریون خبری نبود، ولی حمید و بهنام بساط بازیای به نام «مافیا» را پهن کردند. بازی جالبی بود و خلقی را مشغول خودش کرده بود. آن شب، چهارشنبه 23 مرداد 1387، شام تولد حضرت علی اکبر علیه السلام بود. توی اتوبوس و در فرصتهای بیکاری، سرودی سر هم کرده بودم و آن شب، مولودی را در همان خانه خواندیم. قبل از خواب هم باز بحث شیرین ازدواج شد و استقبال شدید حضار. جالب اینکه بعضی از بچهها اعتراض میکردند که در این سفر معنوی چه جای این حرفها!
بعد از نماز صبح، محض محکمکاری، زیارت عاشورا را هم زدیم تنگش که دیگر خیالمان از راهی شدن در آن روز راحت شده باشد. ساک و بساط را بار مینیبوس کردیم و سوار شدیم به طرف پل. در هر کدام از این مراحل هم با خانواده تماس میگرفتیم و سفت و سخت خداحافظی میکردیم! اما این بار هم پس از معطلی تا ظهر، جواز عبور دریافت نکردیم.
به خانه برنگشتیم و عازم بارگاه امامزادهای در اوایل شهر مهران شدیم؛ امامزاده سید حسن بن موسی بن جعفر علیهم السلام که صحن وسیع و باصفایی داشت. در یک طرف صحن امامزاده چندین اتاق، با امکانات نسبتاً خوب مثل کولر، ساخته شده بود که در اختیار زائران قرار میگرفت. آن روز بعد از ظهر هم خبری نشد. کمکم نگرانیها داشت بالا میگرفت. خیلی از بچهها خبر میدادند که خانوادهها آش پشتپا پختهاند. با این وضعیت، دیگر افت داشت برگردیم. البته هنوز کسی به خودش جرأت نمیداد فکر برگشتن بکند. آن شب، در جوار امامزادهی مهماننواز مهران، دعای کمیل خواندیم و گریه کردیم، کمیلی که تا پیش از آن تصور میکردیم در حرم امیر المؤمنین علیه السلام خواهیم خواند. گریه کردیم و با وساطت برادر امام رضا علیه السلام از خدا خواستیم راهیمان کند. در ضمن همراه چند تا از بچهها گروه ویژهای برای «لعن دشمنان اهل بیت» تشکیل دادیم تا هم به ثوابی رسیده باشیم و هم از کارگشایی این اذکار برای فرج در کارمان استفاده کینم؛ انصافاً هم این لعنها خیلی جواب داد و کلّی بر معرفت ما نسبت به جایگاه جبت و طاغوت افزود!
فردا، جمعه، هم انتظار به پایان نرسید. حالا دیگر بازار همه چیز داغ شده بود: اعتراض، استرس، شایعه، کفرگویی و ... و از سوی دیگر، دعا، توسل، نماز و نذر و نیاز. یکی میگفت کسی را میشناسد که میتواند قاچاقی ردمان کند. یکی میگفت: من دیگر پایم را کربلا نمیگذارم! آن یکی تهدید میکرد: اگر کربلانرفته برگردم، مسیحی میشوم! یکی به سوء مدیریتها اعتراض میکرد. دیگری از بیصاحبی کاروان مینالید. خلاصه خیلیها به انجمن اسلامی فحش میدادند و حق هم داشتند. من به عنوان یک انجمنی اسبق تیر، از این اعتراضها چندان غیرتی نمیشدم و البته از مشکلات کار هم بیخبر نبودم. ولی ترجیح میدادم بگذارم بچهها خودشان را خالی کنند. انصافاً اشکالات غیر قابل اغماضی هم وجود داشت. مثلاً بچههای مسئول با آن همه زحمتی که میکشیدند، درست و حسابی اطلاعرسانی نمیکردند. برای همین، خبرهای غیر رسمی زیادی شنیده میشد و همیشه در هر موردی، سه-چهار قول وجود داشت که نگرانی را بیشتر میکرد.
وقتی دیدیم هنوز ماندنی هستیم، بلند شدیم و در کنار امامزاده ندبه خواندیم. سرگردانی منتظر در دعای ندبه که هی میپرسد و میگوید: اَینَ ...؟ اَینَ ...؟ مَتی ...؟ الی متی ...؟ لَیتَ شعری ... با سرگردانی ما عجین شده بود و حالی عجیب ایجاد کرده بود. حالا دیگر از بازی مافیا و خندهها و شوخیهای چند روز پیش چندان خبری نبود و همه قضیه را جدی گرفته بودند. (البته آن جوانیکردنها با زیارت منافاتی نداشت.) هر کس، ذکر و دعا و نذر و نیاز مجرّبی بلد بود، عمل و به دیگران توصیه میکرد. دیگر بین زمین و آسمان بودیم. پیامکهایی که بین بچهها و خانوادهها رد و بدل میشد، حاکی از التماس دعا بود؛ واقعاً التماس.
بعد از نماز ظهر جمعه، حرفهایی شنیدیم که دلمان شکست. آقای حسینی، یکی از مسئولان، بعد از مقدماتی گفت که ماندن بیش از این مشکلساز میشود و باید بین برگشتن یا ماندنی که معلوم نیست عاقبتش چه میشود، رأی گیری کنیم. مطمئن بودم که هیچ کس دوست ندارد برگردد. ولی ویزاهای دانشجویی مدتدار بود و نمیشد زیاد منتظر ماند. از هر گوشه حرفی شنیده میشد، ولی بیشتر بچهها در سکوت فرو رفته بودند؛ سکوتی که این بار نه نشانهی رضایت، که از سر اجبار بود. دست آخر تصمیم بر این شد که اگر فردا (شنبه) رفتنی نشدیم، برگردیم. صدای شکستن دلها را دیگر راحت میشد شنید. قیافههای غمزده، سرهای پایین انداخته، چشمهای گریان و یأسی که بر کاروان سایه انداخته بود. لحن پیامکها تغییر کرد و التماس دعاها شدیدتر شد. خانوادهها هم برای گرفتن حاجت ما بسیج شده بودند. بعدها شنیدم که خانوادهی ما (نسبی و سببی) هم همهجوره حاجت خواسته و در حرم علی بن موسی الرضا علیهما السلام دست به دامن امام مهربان شده بودند. خواهرم در جواب پیامک نوشته بود: «سلام. ما همه داریم دعا میکنیم. تو رو خدا نگو بر میگردی. ان شاء الله که میری داداشی.» خلاصه در این مملکت، از هر کرانه تیر دعایی روانه شده و کافی بود از آن میانه یکی کارگر شود. نمیدانم چه سرّی در کار بود. شاید قرار بود عطشمان را بیشتر کنند؛ عطشی که با کربلا نسبتی دیرینه دارد. شاید برنامهی خدا این بود که به ما بفهماند در این عالم، هیچ کارهای نیستیم و همهی کارها به دست اوست. شاید میخواست دعایمان خالصانهتر شود و به خاطر از دست دادن توفیق زیارت حسین علیه السلام گریه کنیم، نه شرمندگی دست از پا درازتر برگشتن. شاید قرار بود بشکنیم و ساده و خاکی به محضر ارباب برویم و خدا برای این شکسته شدن اسبابی هم فراهم کرده بود؛ مثل اینکه برای دوش گرفتن از دستشوییهای امامزاده استفاده کنیم.
عصر آن روز، بعد از خواندن نماز استغاثه به حضرت زهرا سلام الله علیها در جوار امامزاده سیّد حسن و در حالی که دهانم هنوز به گفتن چند صد بارهی «یا مولاتی یا فاطمة اَغیثینی» خوشبو بود، از بچهها شنیدم که مشکل برطرف شده و فردا عازمیم. ولی دیگر عادت کرده بودیم تا خودمان را در کربلا نبینیم، باورمان نشود.
جمعهشب، آخرین تیر ترکشمان بود. داخل امامزاده رفتیم و در کنار خانوادهای که بیمارشان را دخیل آقا کرده بودند، حدیث کساء خواندیم. هیچکس با خودش عنوان و مدرک دانشگاهی و تیپ اجتماعی نیاورده بود؛ همه دست خالی خالی. ته دل همهی بچهها را که یککاسه میکردی، یک کلمه در میآمد: کربلا. ناله و التماس را در چهرهی بچههایی میدیدم که تا چند روز پیش به خاطر بعضی ظواهر بیاهمیت، مثل پوشیدن شلوارک، آنها را حسینی و کربلایی نمیدانستم و همین جا رسماً از همهشان معذرت میخواهم و نوکر همهشان هستم. در حین خواندن حدیث، از زبان همهی بچهها درد دل کردم: حدایا غلط کردیم. فهمیدیم که هیچ کارهای نیستیم. فهمیدیم تو باید بخواهی. امشب به آخر خط رسیدهایم. خودت میدانی با ما چه کنی. خودت میدانی بر ما منّت بگذاری یا ناامید برگردانی. حدیث که تمام شد، دستها با ذکر «اباالفضل» بالا رفت و بر سینهها فرود آمد. خانوادهی آن مریض هم به جمع ما پیوستند و کربلایی به پا شد. باور کنید همین الآن که دارم مینویسم اشک در چشمانم حلقه زده است. آن شب، شب تولد این دم دلنشین در کاروان ما بود که تا آخر سفر هم همراهمان ماند و هنوز بر زبانمان جاری است. انگار این دم، به خصوص «بذار بیام کربوبلا»ش، را از اول برای ما ساخته بودند:
واسم نگاهت نفسه
نفس بدون تو بسه
بذار بیام کربوبلا
که بی تو دنیا قفسه
چشام، تا کم میآره، تا کم میآره
برات، بارون میباره، بارون میباره
دلم، آروم نداره، آروم نداره، آروم نداره
دلم برا حرمت پر میزنه، برا حرمت پر میزنه، برا حرمت پر میزنه
سینه برای تو دلبر میزنه، برای تو دلبر میزنه، برای تو دلبر میزنه
سرانجام، تلاش فوق طاقت بچه های دست اندر کار که تعدادشان بیشتر هم شده بود، دعا و توسل و اشک و آه بچه ها، و دو پدری که چراغ کاروان بودند، و دعای پدر و مادرهای دلشکستهمان، که خیلیهاشان هنوز در حسرت کربلا میسوزند، بیخریدار نماند و ما صبح شنبه 26 مرداد به طرف پل حرکت کردیم که از آنجا عازم نقطهی صفر مرزی شویم.
ادامه دارد
موضوعات مرتبط:
برچسبها: گوناگون