سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کبوتر حرم
 
خاطرات خدمت در حرم امام‌رضا علیه‌السلام

اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى، الصِّدّیقِ الشَّهیدِ، صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً، کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ

... اما به مهران رسیدن ما مساوی با کربلا رفتن نبود. در عبور مان مشکلی پیش آمده بود. بچه‏های مسئول، خانه‏ای کرایه کردند که برای استراحت و ناهار برویم و عصر حرکت کنیم. وارد خانه‏ای شدیم که سرانه‏ی فضا برای هر نفر کمتر از یک متر مربع بود! نماز ظهر را به جماعت خواندیم و ولو شدیم. شکر خدا، تلویزیون به‏راه بود و به تکرار «ترانه‏ی مادری» رسیدیم. بعد از ناهار، خانه‏ی همسایه هم هماهنگ شد و عده‏ای به آن‏جا اثاث‏کشی کردند. هنوز داغ بودیم و نمی‏فهمیدیم چه بلایی دارد سرمان می‏آید؛ یعنی فکرش را نمی‏کردیم. بالاخره چند ساعت تأخیر، آن هم بین آن همه کاروان منتظر، طبیعی بود و اصلاً به چشم نمی‏آمد. بعد از ظهر خبر آمد که آن روز رفتنی نیستیم و فردا صبح حرکت می‏کنیم. همه‏ی مراحل کار ما قانونی بود، ولی چون کاروان در قالب کاروان‏های سازمان حج نبود به مشکل خورده بودیم. البته ازدحام اعیاد شعبانیه هم مزید بر علت شده بود و برای کاروان‏های رسمی هم مشکل‏ساز. ما که نفهمیدیم چرا نقل و انتقال زائران عتبات باید در انحصار یک شرکت باشد و همه حتماً در همان چارچوب به زیارت بروند. پس کو سیاست‏های اصل 44؟ چرا کسی نباید بتواند ساده و بی‏تکلف راهی کربلا شود؟

در خانه‏ی همسایه از تلویریون خبری نبود، ولی حمید و بهنام بساط بازی‏ای به نام «مافیا» را پهن کردند. بازی جالبی بود و خلقی را مشغول خودش کرده بود. آن شب، چهارشنبه 23 مرداد 1387، شام تولد حضرت علی اکبر علیه السلام بود. توی اتوبوس و در فرصت‏های بی‏کاری، سرودی سر هم کرده بودم و آن شب، مولودی را در همان خانه خواندیم. قبل از خواب هم باز بحث شیرین ازدواج شد و استقبال شدید حضار. جالب این‏که بعضی از بچه‏ها اعتراض می‏کردند که در این سفر معنوی چه جای این حرف‏ها!

بعد از نماز صبح، محض محکم‏کاری، زیارت عاشورا را هم زدیم تنگش که دیگر خیالمان از راهی شدن در آن روز راحت شده باشد. ساک و بساط را بار مینی‏بوس کردیم و سوار شدیم به طرف پل. در هر کدام از این مراحل هم با خانواده تماس می‏گرفتیم و سفت و سخت خداحافظی می‏کردیم! اما این بار هم پس از معطلی تا ظهر، جواز عبور دریافت نکردیم.

به خانه برنگشتیم و عازم بارگاه امام‏زاده‏ای در اوایل شهر مهران شدیم؛ امام‏زاده سید حسن بن موسی بن جعفر علیهم السلام که صحن وسیع و باصفایی دامام زاده سید حسن، میزبان غربت و نومیدی ما در مهراناشت. در یک طرف صحن امام‏زاده چندین اتاق، با امکانات نسبتاً خوب مثل کولر، ساخته شده بود که در اختیار زائران قرار می‏گرفت. آن روز بعد از ظهر هم خبری نشد. کم‏کم نگرانی‏ها داشت بالا می‏گرفت. خیلی از بچه‏ها خبر می‏دادند که خانواده‏ها آش پشت‏پا پخته‏اند. با این وضعیت، دیگر افت داشت برگردیم. البته هنوز کسی به خودش جرأت نمی‏داد فکر برگشتن بکند. آن شب، در جوار امام‏زاده‏ی مهمان‏نواز مهران، دعای کمیل خواندیم و گریه کردیم، کمیلی که تا پیش از آن تصور می‏کردیم در حرم امیر المؤمنین علیه السلام خواهیم خواند. گریه کردیم و با وساطت برادر امام رضا علیه السلام از خدا خواستیم راهی‏مان کند. در ضمن همراه چند تا از بچه‏ها گروه ویژه‏ای برای «لعن دشمنان اهل بیت» تشکیل دادیم تا هم به ثوابی رسیده باشیم و هم از کارگشایی این اذکار برای فرج در کارمان استفاده کینم؛ انصافاً هم این لعن‏ها خیلی جواب داد و کلّی بر معرفت ما نسبت به جایگاه جبت و طاغوت افزود!

فردا، جمعه، هم انتظار به پایان نرسید. حالا دیگر بازار همه چیز داغ شده بود: اعتراض، استرس، شایعه، کفر‏گویی و ... و از سوی دیگر، دعا، توسل، نماز و نذر و نیاز. یکی می‏گفت کسی را می‏شناسد که می‏تواند قاچاقی ردمان کند. یکی می‏گفت: من دیگر پایم را کربلا نمی‏گذارم! آن یکی تهدید می‏کرد: اگر کربلا‏نرفته برگردم، مسیحی می‏شوم! یکی به سوء مدیریت‏ها اعتراض می‏کرد. دیگری از بی‏صاحبی کاروان می‏نالید. خلاصه خیلی‏ها به انجمن اسلامی فحش می‏دادند و حق هم داشتند. من به عنوان یک انجمنی اسبق تیر، از این اعتراض‏ها چندان غیرتی نمی‏شدم و البته از مشکلات کار هم بی‏خبر نبودم. ولی ترجیح می‏دادم بگذارم بچه‏ها خودشان را خالی کنند. انصافاً اشکالات غیر قابل اغماضی هم وجود داشت. مثلاً بچه‏های مسئول با آن همه زحمتی که می‏کشیدند، درست و حسابی اطلاع‏رسانی نمی‏کردند. برای همین، خبرهای غیر رسمی زیادی شنیده می‏شد و همیشه در هر موردی، سه-چهار قول وجود داشت که نگرانی را بیشتر می‏کرد.

وقتی دیدیم هنوز ماندنی هستیم، بلند شدیم و در کنار امام‏زاده ندبه خواندیم. سرگردانی منتظر در دعای ندبه که هی می‏پرسد و می‏گوید: اَینَ ...؟ اَینَ ...؟ مَتی ...؟ الی متی ...؟ لَیتَ شعری ... با سرگردانی ما عجین شده بود و حالی عجیب ایجاد کرده بود. حالا دیگر از بازی مافیا و خنده‏ها  و شوخی‏های چند روز پیش چندان خبری نبود و همه قضیه را جدی گرفته بودند. (البته آن جوانی‏کردن‏ها با زیارت منافاتی نداشت.) هر کس، ذکر و دعا و نذر و نیاز مجرّبی بلد بود، عمل و به دیگران توصیه می‏کرد. دیگر بین زمین و آسمان بودیم. پیامک‏هایی که بین بچه‏ها و خانواده‏ها رد و بدل می‏شد، حاکی از التماس دعا بود؛ واقعاً التماس.

بعد از نماز ظهر جمعه، حرف‏هایی شنیدیم که دلمان شکست. آقای حسینی، یکی از مسئولان، بعد از مقدماتی گفت که ماندن بیش از این مشکل‏ساز می‏شود و باید بین برگشتن یا ماندنی که معلوم نیست عاقبتش چه می‏شود، رأی گیری کنیم. مطمئن بودم که هیچ کس دوست ندارد برگردد. ولی ویزاهای دانشجویی مدت‏دار بود و نمی‏شد زیاد منتظر ماند. از هر گوشه حرفی شنیده می‏شد، ولی بیشتر بچه‏ها در سکوت فرو رفته بودند؛ سکوتی که این بار نه نشانه‏ی رضایت، که از سر اجبار بود. دست آخر تصمیم بر این شد که اگر فردا (شنبه) رفتنی نشدیم، برگردیم. صدای شکستن دل‏ها را دیگر راحت می‏شد شنید. قیافه‏های غم‏زده، سرهای پایین انداخته، چشم‏های گریان و یأسی که بر کاروان سایه انداخته بود. لحن پیامک‏ها تغییر کرد و التماس دعاها شدیدتر شد. خانواده‏ها هم برای گرفتن حاجت ما بسیج شده بودند. بعدها شنیدم که خانواده‏ی ما (نسبی و سببی) هم همه‏جوره حاجت خواسته و در حرم علی بن موسی الرضا علیهما السلام دست به دامن امام مهربان شده بودند. خواهرم در جواب پیامک نوشته بود: «سلام. ما همه داریم دعا می‏کنیم. تو رو خدا نگو بر می‏گردی. ان شاء الله که می‏ری داداشی.» خلاصه در این مملکت، از هر کرانه تیر دعایی روانه شده و کافی بود از آن میانه یکی کارگر شود. نمی‏دانم چه سرّی در کار بود. شاید قرار بود عطشمان را بیشتر کنند؛ عطشی که با کربلا نسبتی دیرینه دارد. شاید برنامه‏ی خدا این بود که به ما بفهماند در این عالم، هیچ کاره‏ای نیستیم  و همه‏ی کارها به دست اوست. شاید می‏خواست دعایمان خالصانه‏تر شود و به خاطر از دست دادن توفیق زیارت حسین علیه السلام گریه کنیم، نه شرمندگی دست از پا درازتر برگشتن. شاید قرار بود بشکنیم و ساده و خاکی به محضر ارباب برویم و خدا برای این شکسته شدن اسبابی هم فراهم کرده بود؛ مثل این‏که برای دوش گرفتن از دستشویی‏های امام‏زاده استفاده کنیم.

عصر آن روز، بعد از خواندن نماز استغاثه به حضرت زهرا سلام الله علیها در جوار امام‏زاده سیّد حسن و در حالی که دهانم هنوز به گفتن چند صد باره‏ی «یا مولاتی یا فاطمة اَغیثینی» خوشبو بود، از بچه‏ها شنیدم که مشکل برطرف شده و فردا عازمیم. ولی دیگر عادت کرده بودیم تا خودمان را در کربلا نبینیم، باورمان نشود.

جمعه‏شب، آخرین تیر ترکشمان ممنون از پذیرایی تان آقابود. داخل امام‏زاده رفتیم و در کنار خانواده‏ای که بیمارشان را دخیل آقا کرده بودند، حدیث کساء خواندیم. هیچ‏کس با خودش عنوان و مدرک دانشگاهی و تیپ اجتماعی نیاورده بود؛ همه دست خالی خالی. ته دل همه‏ی بچه‏ها را که یک‏کاسه می‏کردی، یک کلمه در می‏آمد: کربلا. ناله و التماس را در چهره‏ی بچه‏هایی می‏دیدم که تا چند روز پیش به خاطر بعضی ظواهر بی‏اهمیت، مثل پوشیدن شلوارک، آن‏ها را حسینی و کربلایی نمی‏دانستم و همین جا رسماً از همه‏شان معذرت می‏خواهم و نوکر همه‏شان هستم. در حین خواندن حدیث، از زبان همه‏ی بچه‏ها درد دل کردم: حدایا غلط کردیم. فهمیدیم که هیچ کاره‏ای نیستیم. فهمیدیم تو باید بخواهی. امشب به آخر خط رسیده‏ایم. خودت می‏دانی با ما چه کنی. خودت می‏دانی بر ما منّت بگذاری یا ناامید برگردانی. حدیث که تمام شد، دست‏ها با ذکر «اباالفضل» بالا رفت و بر سینه‏ها فرود آمد. خانواده‏ی آن مریض هم به جمع ما پیوستند و کربلایی به پا شد. باور کنید همین الآن که دارم می‏نویسم اشک در چشمانم حلقه زده است. آن شب، شب تولد این دم دلنشین در کاروان ما بود که تا آخر سفر هم همراهمان ماند و هنوز بر زبانمان جاری است. انگار این دم، به خصوص «بذار بیام کرب‏و‏بلا»ش، را از اول برای ما ساخته بودند:

واسم نگاهت نفسه

نفس بدون تو بسه

بذار بیام کرب‏و‏بلا

که بی تو دنیا قفسه

چشام، تا کم می‏آره، تا کم می‏آره

برات، بارون می‏باره، بارون می‏باره

دلم، آروم نداره، آروم نداره، آروم نداره

دلم برا حرمت پر می‏زنه، برا حرمت پر می‏زنه، برا حرمت پر می‏زنه

سینه برای تو دلبر می‏زنه، برای تو دلبر می‏زنه، برای تو دلبر می‏زنه

سرانجام، تلاش فوق طاقت بچه های دست اندر کار که تعدادشان بیشتر هم شده بود، دعا و توسل و اشک و آه بچه ها، و دو پدری که چراغ کاروان بودند، و دعای پدر و مادرهای دل‏شکسته‏مان، که خیلی‏هاشان هنوز در حسرت کربلا می‏سوزند، بی‏خریدار نماند و ما صبح شنبه 26 مرداد به طرف پل حرکت کردیم که از آن‏جا عازم نقطه‏ی صفر مرزی شویم.

ادامه دارد




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: گوناگون
به‌تاریخ چهارشنبه 87/6/20 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه
لوگوی دوستان
لوگوی دوستان
لوگوی دوستان لوگوی دوستان لوگوی دوستان
نگاه‌های دیگر



بالای صفحه



اینجا خانۀ خودتان است. کبوتر حرم