کبوتر حرم
 
خاطرات خدمت در حرم امام‌رضا علیه‌السلام

اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى، الصِّدّیقِ الشَّهیدِ، صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً، کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ

دو مینی‏بوس شدیم که از پل عبور کنیم. مأمور مرزی باید گذرنامه‏ی تک‏تک‏مان را کنترل می‏کرد. از آن‏جا که ناف این سفر را با دل‏نگرانی بریده بودند، گذرنامه‏ی من در مینی‏بوس اولی جا ماند. آن مینی‏بوس هم راه افتاده بود و من ماندم بی گذرنامه. یکی از بچه‏ها فوراً تماس گرفت که اگر لازم باشد، مینی‏بوس برگردد و گذرنامه‏ی من را برساند. البته با هدایت یکی از مسئولان از نبوغ ایرانی استفاده کردیم. من پایین ماندم و بعد از این‏که برادر مأمور کارش تمام شد، سوار شدم و شکر خدا، اتفاقی نیفتاد.

همان اول راه، تابلویی زده بودند که فاصله‏ی نسبتاً کوتاه مهران تا نجف و کربلا را نشان می‏داد. یاد سفر نیمه‏تمام چند سال پیشم افتادم که با چه حسرتی به این تابلو نگاه می‏کردم. حالا خودمان را یک قدم به کربلا نزدیک‏تر می‏دیدیم و می‏طلبید که همان مسافت کوتاه را سینه بزنیم و دم بگیریم: حسین عشق منی، حسین عشق منی ...

رد شدن از نقطه‏ی صفر مرزی هم آداب و تشریفاتی دارد که با ازدحام آن ایام، وقت‏گیرتر و عطش‏آور‏تر شده بود. چندین کاروان دیگر هم در آن‏جا منتظر بودند که زن و کودک در میان‏شان زیاد به چشم می‏خورد. در آن معطلی، که تا ناهار طول کشید، جمع شدیم و هم‏نوا با سایر کاروان‏ها که آن‏ها هم دلشان برای حرم حسین علیه السلام پر می‏زد، دم گرفتیم: دلم برا حرمت پر می‏زنه ...

سیستم کنترل گذرنامه و اجازه‏ی خروج هم انصافاً رایانه‏ای بود و آدم را به‏شدت یاد دولت الکترونیک می‏انداخت! مأمور کنترل، مشخصات هر نفر را از روی گذرنامه با دست وارد کامپیوتر و برای تطبیق هم قیافه‏ی طرف را ورانداز می‏کرد. با آن سیستم عامل عهد بوقی DOS، بهتر بود بگوییم دولت مکانیک تا الکترونیک!

از این مرحله که رد شدیم، باید منتظر می‏ماندیم که طرف عراقی اجازه‏ی ورود بدهد. این‏جا دیگر برهوتی کوچک بدون تقریباً هر گونه امکاناتی بود و حتی یک نمازخانه هم نداشت. تحمل گرما و تشنگی واقعاً سخت بود، اما دل‏های مسافران جای دیگری پر می‏زد و چشم‏هاشان سمت دیگری را می‏پایید؛ مقصد همه‏ی نگاه‏های منتظر، کربلا بود. نماز ظهر و عصر را به مدد چفیه و زیرانداز و سایر تمهیدات خواندیم که تازه چشم‏مان به جمال قافله‏سالار عراقی‏مان روشن شد. از آن‏جا که رد شدیم، فکر کردیم کار تمام است که تازه دیدیم یا پیغمبر! عزیزان آمریکایی منتظر قدوم‏مان هستند. آمریکایی‏ها از هر کاروانی جوان‏ها را سوا می‏کردند برای انگشت‏نکاری و این بازی‏ها. ما هم که همه جوان بودیم و سواشده‏ی خدایی. مسئولان تذکر جدی دادند که حرف اضافی، حتی به شوخی، از دهان کسی نپرد که حساب همه‏مان با کرام الکاتبین است. به صف ایستادیم که به نوبت و چند-چند، وارد کانکس آمریکایی‏ها شویم. در این فرصت، حس ندید-بدید بازی‏مان گل کرد و دور سرباز سیاه‏پوست آمریکایی که بیرون نگهبانی می‏داد، جمع شدیم. یکی از مسئولان کاروان، با دیدن این صحنه به غیرت ایرانی و انقلابی‏اش برخورد و منتقدانه گفت: تحویلشون نگیرید. فکر می‏کنن کارشون (رفتارشون با ما) درسته. من که موهایم را در انجمن سفید کرده بودم، از برخورد سیاسی با این فرصت فرهنگی ناراحت شدم، چه برسد به بقیه‏ی بچه‏ها که بعضی‏ها صداشان هم درآمد. آخر چرا باید مسائل را با هم قاطی کنیم؟ ما به عنوان مردم دو کشور می‏خواستیم دو کلمه با هم اختلاط کنیم؛ گفت‏وگوِی دو تا آدم هم که این‏قدر ضابطه‏بردار نیست.

به مقتضای دانستن زبان انگلیسی و حس کنجکاوی خبرنگاری شروع به صحبت کردم. بچه‏های دیگر هم با تکیه بر مشترکات، از NBA (لیگ بسکتبال آمریکا) و المپیک گرفته تا «جنیفر لوپز» و ...، سر صحبت را باز کردند. سرباز آمریکایی تفنگ پیشرفته‏ای در دست داشت، اما بچه‏ها اصلاً آن را تحویل نمی‏گرفتند و به طرف چسبیده بودند! (آمریکا چطور می‏خواهد با این ملت بجنگد؟) روی جیب چپ این بنده خدا، مثل بقیه‏ی نیروها، نوشته شده بود: US ARMY و از روی جیب راستش هم اسمش را فهمیدیم: BRAXTON. «براکستون» قیافه‏ی بانمکی داشت و 35 ساله و شاید کمتر به نظر می‏رسید، ولی گفت که 40 سال دارد. زاده و پرورده‏ی ایالت ایندیانا و ساکن جورجیا بود. از نظر سواد و طبقه‏ی اجتماعی متوسط به نظر می‏رسید؛ مثلاً دریای خزر را نمی‏شناخت و وقتی گفتیم خاویارش معروف است، باز هم به جا نیاورد و فقط گفت یک بار خاویار خورده است. خودش هم گفت که در آمریکا، کسانی که نمی‏توانند ادامه‏ی تحصیل بدهند و دنبال شغل ثابتی هستند، به خدمت ارتش در می‏آیند. دوره‏ی خدمتش در عراق 15 ماهه بود، البته حقوقش را رو نکرد و گفت نمی‏تواند به این سئوال جواب بدهد. وقتی از انتخابات ریاست جمهوری آمریکا از او پرسیدم، شست دستش را به نشانه‏ی حمایت بالا آورد و گفت: اوباما، اوباما. تلویزیون نداشتند، ولی در آن برّ و بیابان، به اینترنت مجهز بودند. طبق معمول، بحث ازدواج را پیش کشیدم و براکستون گفت که مجرد است و قصد دارد این بار که برگشت، ازدواج کند. بعد در بین صحبت‏هایش، خیلی راحت و بدون ذره‏ای وجدان‏درد، گفت: پسرم به فوتبال علاقه دارد! و در پاسخ به تعجب ما که چطور در دوران مجردی پدر شده است، خودش را پیچ و تابی داد و گفت:.Oh! It happens. It happens (پیش می‏آد دیگه!) نظرش را درباره‏ی مردم ایران پرسیدم. گفت: مردم خیلی خوب و محترمی هستند و من اصلاً به دید تروریست و این حرف‏ها به‏شان نگاه نمی‏کنم. من ناراحتم که مجبورم از این آدم‏های خسته و گرسنه گذرنامه بگیرم و معطلشان کنم؛ ولی چه می‏شود کرد؛ وظیفه است و برای حفظ امنیت باید این کارها را انجام داد. با کمال تعجب، اجازه داد بچه‏ها با او عکس بگیرند و فقط گفت زودتر که کسی متوجه نشود. در حین عکس گرفتن هم چند بار زیر لب گفت: Hurry up! Hurry up! (زود باش دیگه!)

بالاخره نوبت ما رسید. وارد کانکس شدیم و با دیدن هوای مطبوعش آرزو کردیم کارمان طول بکشد! در بین نیروهای داخل کانکس، یک کرد عراقی، یک مرد ظاهراً افغانی، یک زن و مرد ایرانی (که بعداً کاشف به عمل آمد زن و شوهرند)، دو سرباز سفیدپوست و دو سیاه‏پوست آمریکایی دیده می‏شدند که همه لباس ارتش آمریکا به تن داشتند. اطلاعات اولیه‏ی ما مثل وزن، قد و وضعیت تأهل را ثبت می کردند و بعد می‏رفتیم برای انگشت‏نگاری و اسکن چشم. با سرباز سیاه‏پوستی که از من انگشت‏نگاری و اسکن چشم گرفت هم خوش و بش کردم و خیلی تعجب کرد که انگلیسی بلدم. او هم برای عرض ارادت! چند کلمه‏ی فارسی مثل «شَست»، «چپ»، «راست» و ... تقدیمم کرد. بنا به نقل موثق بعضی از بچه‏ها، عباس - همان سرباز ایرانی-آمریکایی که به احتمال قوی از منافقین بود - سئوالاتی از این دست هم پرسیده بود: شما که ایرانی هستید، چرا اسماتون عربیه؟ (و بچه‏ها غیرتمندانه جواب داده بودند که ما اول، مسلمانیم، بعد ایرانی. فبُهت الذی کفر!) توی دانشگاه زیاد تبلیغ می‏کنن که بیاید کربلا؟ (و کلاً از لابه‏لای حرف‏هایشان فهمیدم که از این شوق زیارت خیلی ابراز تعجب می‏کنند.) و بالاخره به یکی از بچه‏ها که مجرد بود، گفته بود: چرا ازدواج نمی‏کنی؟ خب، رفسنجانی که به شما وام نمی‏ده و همه‏ی پولا رو توی جیب خودش می‏ریزه.

کارمان که تمام شد، با براکستون دست دادم و خداحافظی کردم. از آن‏جا رد شدیم و به محل کنترل گذرنامه توسط عراقی‏ها رسیدیم. برخورد آمریکایی‏ها، چه از روی سیاست و چه صداقت، انصافاً خوب و مؤدبانه بود، و این را وقتی بهتر می‏فهمیدی که سر و کارت به عراقی‏ها می‏افتاد. با آن همه شعار «اِحترم، تُحترَم» (احترام بگذارید تا به شما احترام بگذارند) و «القانون فوق الکل» (قانون، بالاتر از همه چیز است) و ... که بر در و دیوار زده بودند، رفتار خشک و خشنی داشتند. یکی از سربازهای عراقی، که اسمش را «عشق صف» گذاشته بودیم، مدام راه می‏رفت و می‏گفت: «صف! صف!» و ما را از صف بیرون می‏آورد و دوباره به صف می‏کرد! خلاصه از خوان آخر هم گذشتیم و اول جاده‏ی مهران-نجف مستقر شدیم. قرار بود طرف عراقی با اتوبوس و دو تا اسکورت منتظرمان باشد، ولی طبق معمول ما منتظر او شدیم. در آن وانفسای گرما و تشنگی و در حالی که فقط چند صد متر با پایگاه آمریکایی‏ها فاصله داشتیم، با یکی از بچه‏های مسئول سر صحبت درباره‏ی ازدواج را باز کردم تا هم او را از خستگی‏های چند روزه درآورم و هم خودم ثوابی کرده باشم. اتفاقاً طرف دل پر دردی داشت و گفت‏وگوی ما تا آمدن اتوبوس و حتی روی صندلی‏های اتوبوس به سمت نجف هم ادامه یافت. می‏گفتند تا نجف 6-5 ساعت راه داریم و ما هنوز امیدوار بودیم که بعد از 12 ساعت معطلی و تشنگی کشیدن شاید بتوانیم آن شب، شب نیمه‏ی شعبان، از نجف، ولو پیاده، خودمان را به کربلا برسانیم. اما ...

ادامه دارد




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: گوناگون
به‌تاریخ سه شنبه 87/6/26 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه
لوگوی دوستان
لوگوی دوستان
لوگوی دوستان لوگوی دوستان لوگوی دوستان
نگاه‌های دیگر



بالای صفحه



اینجا خانۀ خودتان است. کبوتر حرم