... اما گویا این بار هم «ان شاء الله» را از ته دل نگفته بودیم. از آن جمع 60 نفره، 10 نفر مجبور شدند با اتوبوس یکی از کاروانهای دیگر که پشت سر ما حرکت میکرد، همراه شوند. دم غروب و در جادهی بسیار خراب مهران-نجف به راه افتادیم. میگفتند تا شهر «کوت»، از نماز و غذا و قضای حاجت خبری نیست. اما سوار اتوبوس که شدیم، راننده با هزار آیه و قسم، تأکید کرد که به خاطر ناامنی و خوف حملهی وهابیها نمیتواند برای نماز نگه دارد و باید یکراست تا نجف برود. هنوز داشتیم با او چک و چانه میزدیم که بچهها برای خریدن آب معدنی اتوبوس را نگه داشتند. ناگهان دیدیم که عزیزان بزرگتر و مسئول، و 3-2 نفر دیگر که توانسته بودند در آن وانفسا وضویشان را نگه دارند، از این فرصت استفاده کرده و همان کنار جاده به نماز مغرب ایستاده اند. دوستان با درخواست ما برای نماز خواندن مخالفت تندی کردند و دوباره به راه افتادیم. وقتی مطمئن شدم که راننده دیگر برای نماز نگه نمیدارد، از تکروی مسئولان کاروان خیلی ناراحت شدم. بالاخره آنها نمیتوانستند توجیه کنند که خطر، برای ما هست و برای آنها نیست و بنابراین، میتوانستند اجازه دهند ما هم همانجا نماز بخوانیم. با تلخکامی بهشان گفتم شما که نمازتان را خواندهاید، حالا خودتان هم اعلام کنید که بچهها باید نمازشان را در همان اتوبوس و در حال حرکت بخوانند. با اعلام این خبر، اختلاف نظر بین علما گل کرد؛ مشهور بین فقهای اتوبوس آن بود که باید نماز را در همان حال حرکت خواند. با توجه به این که از مرز، مسیر مستقیمی آمده بودیم، جهت تقریبی قبله معلوم بود، ولی عدهای میگفتند لازم نیست رو به قبله باشیم. (انصافاً رو به قبله نماز خواندن هم سخت بود، چون باید از جهت نشستن، 90 درجه به چپ میچرخیدیم و بنابراین، بغلدستیمان مجبور بود تا پایان نماز، در راهرو بایستد.) در این بین، نظر شاذّی هم (درست یا غلط) وجود داشت که میگفت در چنین مواردی، نماز مغرب و عشا قضا نمیشود و باید صبر کنیم نمازمان را در نجف بخوانیم. راستش خودم هم مسئله را درست و حسابی نمیدانستم. بد جوری خورد توی حالم؛ خیر سرم داشتم میرفتم کربلا، اما یک مسئلهی ساده و پیش پا افتاده را نمیدانستم. یاد مظلومیت «احکام» افتادم که یا اصلاً در محافل دینی مطرح نمیشود و یا به بدترین و پیچیدهترین وجهی بیان میشود. همان احکامی که خیلیها آن را «ظاهر» و «پوسته»ی دین میدانند و محترمانه توی سرش میزنند! بالاخره دل یکدله کردیم و با همان آب معدنیهایی که در آن بیابان حکم کیمیا را داشت، وضو گرفتیم؛ بیابانی که امیدوار، و نه مطمئن، بودیم به نجف ختم میشود. وضو گرفتن با نصف و حتی یک سوم لیوان آب هم تجربهی جالبی بود.
از همهی اینها گذشته، آن شب، شب نیمهی شعبان بود و ما که دیگر مطمئن بودیم آن شب به کربلا نمیرسیم، در همان اتوبوس شروع به خواندن مولودی کردیم. بچهها انصافاً کم نگذاشتند و همهجوره، حتی با ریختن شکلات بر سر دوستان، مجلس را رونق دادند. با یادآوری هادی، همشهری غزیزم، با گفتن «السّلام علیک یا ابا عبدالله، السّلام علیک و رحمة الله و برکاته» از فیض زیارت اباعبدالله علیه السلام هم محروم نماندیم. به این ترتیب، مجلس مولودی آن شب هم، مثل نماز و وضو، صحرایی و اورژانسی، اما صادقانه و باصفا برگزار شد.
تا اینجای کار، هنوز داغ بودیم و چیزی حالیمان نبود. تازه نوبت به بازرسیهای مکرر و توقفهای طولانی رسیده بود. اتوبوس هم که حرکت میکرد، اسیر تاریکی بیابان و چاله و چولههای ریز و درشت میشدیم. با آن سرعت لاکپشتی اصلاً معلوم نبود کجا میرویم و در لحظاتی واقعاً ترس برمان میداشت. گاهی اصلاً از جاده خبری نبود و واقعاً معنای حرکت کاروان در دل بیابان برایمان مجسّم میشد. خدا خدا میکردم که در این تاریکی و آشفتگی، راننده راهش را گم کند و به اشتباه، سر از کربلا درآورد. چه اشتباه شیرینی میشد!
به «حلّه» که رسیدیم، راننده یادش آمد که گرسنه است و همهی ملاحظات امنیتی را فراموش کرد. پیاده شدیم هوایی عوض کنیم. شاید از آنجا که در سختیها، دل بیشتر به یاد خدا و نگاه بیشتر به آسمان میافتد، چشمان خستهمان به ماه افتاد که در عین کمال، پردهای روی زیبایش را پوشانده بود. گمان میکردیم تکه ابری از دیدن ماه شب عید محروممان کرده است، اما بیشتر که دقت کردیم، دیدیم ماه گرفته است. نماز آیات ساعت 12:30 شب در رستوران جادهای حلّه هم خاطرهای شیرین و به یاد ماندنی شد. آن 10 یار جدا مانده که از بی کولری اتوبوس کاروان دیگر به ستوه آمده بودند، به جمع ما پیوستند و 10 ایثارگر دیگر به آن اتوبوس رفتند. اما دست بر قضا، با ورود آنها «تبرید» (کولر) اتوبوس ما هم از کار افتاد تا باز هم سختی بکشیم و اجر ببریم؛ ان شاء الله.
اتوبوس از حلّه دور شده بود که به بن بست برخورد. مسافت زیادی را دور زد و از مسیر دیگری به راه ادامه داد. شب از نیمه گذشته بود و چارهای جز خواب نداشتیم، چون در صورت بیدار ماندن تنها میتوانستیم از منظرهی شبهای عراق استفاده کنیم که آن هم به دلیل تاریکی مطلق، منتفی بود. ناگهان، با صدایی مهیب و تکان شدید اتوبوس از خواب پریدیم. تقریباً مطمئن بودیم که انفجاری رخ داده است، ولی قضیه به خیر گذشت و فهمیدیم چالهی بزرگی را به سلامت رد کردهایم. خلاصه این که به قول علیرضا، آن شب امام زمان (عج) از آن بیابان و تاریکی نجاتمان داد.
در عالم چرت بودم که ناگهان یکی ار بچهها، که قبلاً هم به زیارت عتبات عراق مشرف شده بود، با دیدن گنبد و گلدستهای نورانی گفت: بچهها! حرم امیرالمؤمنین! نفهمیدم چطور از خواب پریدم و دست بر سینه به طرف گنبد گفتم: السلام علیک یا امیر المؤمنین! توی کف گنبد مولا و ناراحت از این سلام شتابزده و بیحال بودم که دیدیم هنوز از نجف خبری نیست! کمکم این زمزمه بالا گرفت که آن گنبد، مربوط به مسجد کوفه و حرم مسلم بن عقیل (ع) بوده است. خب، باز هم غنیمت بود، ولی هر چه رفتیم باز هم به نجف نرسیدیم و فهمیدیم سر کار بودهایم! هر چند دلخوشم که همان سلام خوابآلود بیجواب نمیماند.
اعتراض اهالی اتوبوس به خاطر گرسنکی، تشنگی، خستگی و به نجف نرسیدن بالا گرفته بود. همین صندلی جلوی من دو تا از بچهها دم گرفته بودند و با لحنی رکیک! تأکید میکردند که دیگر پشت دستشان را داغ میکنند که با انجمن جایی بروند. برای نماز صبح که پیاده شدیم، معلوم شد تا نجف راهی نمانده، ولی نماز روی خاک کنار جاده و آن هم لبطلایی (نزدیک طلوع آفتاب) به علاوهی سختیهای شب گذشته، داد جماعت را درآورده بود.
سرانجام بعد از 12 ساعت تحمل رنج سفر، یعنی دو برابر حد معمول، صبح روز نیمهی شعبان با دیدن گنبد و گلدستهی حرم امیر المؤمنین علیه السلام، باور کردیم که به نجف اشرف رسیدهایم.
موضوعات مرتبط:
برچسبها: گوناگون