سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کبوتر حرم
 
خاطرات خدمت در حرم امام‌رضا علیه‌السلام

اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى، الصِّدّیقِ الشَّهیدِ، صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً، کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ

5 اکتبر
امروز زندگی من آغاز شد. هنوز پدر و مادرم خبر ندارند، ولی من به وجود آمده‌ام. و قرار است که دختر باشم؛ با موهای بور و چشم‏‌های آبی. تقریباً همه چیز درباره‏‌ی من مقدّر شده است، حتی این‌که قرار است عاشق گل‏‌ها باشم.

19 اکتبر
بعضی‏‌ها می‏‌گویند که من هنوز یک انسان واقعی نیستم و فقط مادرم وجود دارد. ولی من هم آدمم، درست همان طور که یک خُرده‏‌نان هم نان است. مادرم هست؛ من هم هستم.

23 اکتبر
همین الآن دهانم دارد باز می‏‌شود. فکرش را بکنید: ظرف حدود یک سال می‏‌توانم بخندم و بعدش هم حرف بزنم. می‏‌دانم اولین کلمه‏‌ای که یاد بگیرم چیست: ماما.

25 اکتبر
امروز قلبم خود به خود شروع به زدن کرد. از حالا تا آخر عمرم آرام و بدون وقفه می‌‏زند و بعد از چندین و چند سال، یک روز می‏‌ایستد و آن موقع من می‏‌میرم.

2 نوامبر
هر روز دارم کمی بزرگ‏‌تر می‏‌شوم. دست و پاهایم دارند شکل می‏‌گیرند. ولی هنوز باید خیلی صبر کنم تا قدم به دست‏‌های مادرم برسد؛ تا این دست‏‌های کوچک بتوانند گل بچینند و پدرم را در بغل بگیرند.

12 نوامبر
دست‏‌هایم دارند انگشت در می‏‌آورند. چه کوچولو و نازند! با این انگشت‏‌ها می‏‌توانم موهای مادرم را نوازش کنم.

20 نوامبر
تازه امروز دکتر به مامانم گفت که من دارم اینجا، زیر قلبش زندگی می‏‌کنم. وای! حتماً چقدر خوشحال شده! خوشحالی مامان؟

25 نوامبر
لابد بابا و مامانم دارند برایم اسم انتخاب می‏‌کنند، ولی حتی نمی‏‌دانند من دخترم یا پسر. من دوست دارم اسمم «کتی» باشد؛ دیگر این‏‌قدرها بزرگ شده‌ام.

10 دسامبر
موهایم دارد رشد می‏‌کند؛ صاف و روشن و براق. نمی‏‌دانم مامان چه جور موهایی دارد.

13 دسامبر
کم کم می‏‌توانم ببینم. دور و برم تاریک است. وقتی مامان به دنیایم بیاورد، همه جا آفتابی و پر از گل است. ولی من بیشتر از همه دوست دارم مامانم را ببینم. چه شکلی هستی مامان؟

24 دسامبر
نمی‏‌دانم مامان صدای پچ‏‌پچ قلبم را می‏‌شنود یا نه. بعضی بچه‏‌ها موقع تولد کمی مریض احوالند. ولی قلب من قوی و محکم است و مرتب می‏‌زند: تاپ، تاپ ... دختر کوچولوی سالمی داری، مامان!

28 دسامبر
امروز مادرم من را کشت.

پ.ن. «خاطرات یک جنین» عنوان مقاله‌ای است معروف که به قلم ناشناس در مجله‏‌ی آمریکایی Awake! شماره‌ی 22 مه 1980 چاپ شده است.




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: گوناگون
به‌تاریخ جمعه 87/7/19 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه
لوگوی دوستان
لوگوی دوستان
لوگوی دوستان لوگوی دوستان لوگوی دوستان
نگاه‌های دیگر



بالای صفحه



اینجا خانۀ خودتان است. کبوتر حرم