سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کبوتر حرم
 
خاطرات خدمت در حرم امام‌رضا علیه‌السلام

اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى، الصِّدّیقِ الشَّهیدِ، صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً، کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ

رواق دارالحجة (عج) حرم امام رضا (ع)

بریم مشهد؟
رضا به محض این که به مشهد رسیده، راهی حرم شده است و حتی حاضر نشده به پیشنهاد دوستش برای استراحت به هتل برود: «امام رضا (ع) گفته است بیایید پیش من؛ نگفته بروید هتل!»
چه شد که تصمیم گرفتی برای گفتن شهادتین به مشهد بیایی؟

این هم خیلی قشنگ بود، چون ما اصلاً هیچ تصمیمی برای آمدن به مشهد نداشتیم. اصلاً وقتی داشتم درباره اسلام تحقیق می کردم، برایم از محمد، علی، مِهدی و زهرا می گفتند، ولی از رضا زیاد نمی گفتند. ولی جالب اینجاست که فقط یک روایت از امام رضا شنیدم.

مضمون روایت یادت هست؟

این که پسرش را در 25 سالگی با آن مظلومیت کشته اند. بعد من فقط گفتم: «بریم مشهد؟» بقیه هم که آنجا آیت الله و اینها بودند گفتند: «باید پاشیم بریم دیگه.» ما روز یکشنبه تصمیم گرفتیم بیاییم، روز دوشنبه بلیت هواپیما گرفتیم و سه شنبه آمدیم.

تنها اطلاعاتی که درباره امام رضا (ع) داشتی همین بود؟

و می دانستم که جدش خود علی است و اسم پسرش را هم می دانستم. و این که وقتی برای در دست گرفتن حکومت دعوتش می کنند، قبول نمی کند. بعد می گویند تو باید معاون من بشوی و او به اجبار قبول می کند. وقتی که می گویند بیا پادشاهی را به دست بگیر، قبول نمی کند و دلیلش جالب است. می گوید: اگر این پادشاهی مال توست، که نباید آن را به من ببخشی. اگر مال تو نیست، باز هم نباید ببخشی، چون اصلاً مال تو نیست که آن را به من ببخشی. این جوابش هم خیلی قشنگ است. شناخت خیلی نسبی درباره ایشان داشته ام. ولی بزرگی اش را حس می کنم. او با من حرف زد و به من گفت نه!
نهی از منکر

داریم از صحن انقلاب بیرون می آییم که رضا به سمت دختری بدحجاب می رود که دارد رو به گنبد دعا می کند. رضا نگاهش را پایین می اندازد، چند لحظه ای با او صحبت می کند و برمی گردد:

بهش چی گفتی؟

گفتم تو واقعاً انتظار داری که خدا به حرفت گوش کند؟ چرا خودت به حرف او گوش نمی کنی؟ گفت: شما هم آمده ای تذکر حجاب بدهی؟ گفتم: من آن ور آب بوده ام و تازه آمده ام. اصلاً نمی خواهم درباره حجاب با تو حرف بزنم. گفت: من به حجاب اعتقاد ندارم. گفتم: ولی خدا اعتقاد دارد. خدا گفته است. رعایت نکنی، حرفش را گوش نکرده ای. تو که او را نیافریده ای، او تو را آفریده. تو باید به حرفش گوش کنی تا او هم به حرف تو گوش کند. حالا بنشین اینجا تا صبح گریه کن!

قبول کرد؟

چیزی نگفت. گفت مرسی! خداحافظ!

لحظه شهود

گواهی نامه تشرف به اسلام به زبان انگلیسی را نگاهی می اندازم و با خواندن جمله آخر - «امید است که در دین خود پایدار بمانید» - از خدا می خواهم که رضا و من و همه ما را در دینمان پایدار بدارد. حاج آقا نبوی اصول و فروع دین را به صورت روشن و مختصر و مفید به رضا یادآوری می کند و وقتی در بحث توحید می گوید که خدای ما به سه خدا تقسیم نمی شود، رضا از ما می پرسد: «به من متلک گفت؟!» و ما توضیح می دهیم که این متلک به مسیحی هاست و او دیگر باید خودش را جزو مسلمان ها بداند. بعد پرسش و پاسخی شنیدنی بین رضا و حاج آقا درمی گیرد:

من الآن به یک خانم بدحجاب تذکر دادم. این فضولی است؟

نه. نهی از منکر است.

بیرون از حرم هم اشکالی ندارد؟

نه.

مشکل اینجاست که چهار تا حرف قشنگ بزنم، دخترها عاشقم می شوند!

خب شماره تلفن نده!رضا تأکید دارد که شهادتین را نزدیک ضریح بگوید، ولی حاج آقا توضیح می دهد که غیر مسلمانان نمی توانند وارد آن محدوده شوند و پیشنهاد می کند که رضا شهادتین را یک بار در رواق بگوید و بار دیگر، نزدیک ضریح. این لحظات حتی برای من که با تازه مسلمانان زیادی در ارتباط هستم، حساس و دیدنی است. حاج آقا صلواتی می فرستد و رضا عبارات شهادتین را یک به یک پس از او تکرار می کند: «اشهد ... اشهد ... ان لا ... ان لا ... اله ... اله ... الا الله ... الا الله ...» من که اشک در چشمانم جمع شده است. به نظرم دوست رضا هم همین حال را دارد. اما رضا آرام است، انگار در آسمان راه می رود و اصلاً وجودش در اینجا نیست. بعد از ادای شهادتین حاج آقا و من رضا را در آغوش می گیریم و به او تبریک می گوییم. اشکم سرازیر می شود. رضا و دوستش هم در آغوش هم چند لحظه ای گریه می کنند.
رو به قبله می نشینیم تا حاج آقا این دعای مناسب و بجا را بخواند: «ربّنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا و هب لنا من لدنک رحمة انّک انت الوهّاب». حاج آقا یک صفحه از قرآن را هم می خواند که همان آیات اول سوره «یس» است و بعد قرآن، منتخب مفاتیح، آموزش نماز و کتاب های سودمند دیگری را به رضا هدیه می دهد.

ببار ای بارون ببار ...

آماده رفتن به نزدیک ضریح می شویم. تقریباً – یا شاید دقیقاً – هم زمان با ادای شهادتین رضا، باران هم شروع به باریدن کرده است. حاج آقا نگران است که باران بر لباس رضا لک بیندازد، اما رضا می گوید نگران نیست، که اگر هم چنین شود، همیشه با دیدن آن لکه ها به یاد امروز خواهد افتاد.
یار همراه رضا که در همان شب های قدر اتفاقی با او آشنا شده و او را در سفر به وادی هدایت همراهی کرده است، به دوست تازه مسلمانش می گوید: «باران امروز هدیه ای برای تو بود.» و هر دو بی خبر از هم به رضا می گوییم که وقت بارش باران موقع استجابت دعاست. با شدیدتر شدن باران، چشم های من هم بارانی تر می شود: «ببار ای بارون ببار/ با دلم به هوای زلف یار ...»

تولدت مبارک

رضا از هر کدام از ما محل دقیق تولدمان را می پرسد و بعد با شادی خاصی می گوید: «ولی من اینجا به دنیا آمده ام؛ توی حرم امام رضا (ع)!» حاج آقا تولد دوباره رضا را تبریک می گوید. تولدت مبارک، آقا رضا!

کوبه در

اذن دخول ما در ایوان مسجد گوهرشاد با صدای جمع خوانی «رضا غریب الغربا، رضا معین الضعفا»ی گروهی از زائران درمی آمیزد و رعد و برق آسمان هم با چشم ها و گونه های بارانی ما همراهی می کند. دوست رضا به زیبایی، اذن دخول خواندن او را به «کوبیدن کوبه در» و صدای رعد را به «باز شدن درهای آسمان» تشبیه می کند.
در آغوش ضریح

بر تارک روضه منوره، آیه «ادخلوها بسلام آمنین» به رضا خوش آمد می گوید و او در همان آستانه در، بار دیگر شهادتین را تکرار می کند. بعد زیارت نامه برمی دارد و زیارت های بالای سر و پایین پا و ... را با دقت در جای خود به جا می آورد. نماز زیارت رضا در بالای سر حضرت - که از اقبال او چندان شلوغ نیست - هم دیدنی است. دوست رضا عبارات نماز را آهسته کنار گوش او زمزمه می کند و او تکرار. این یار همراه با رضا به رکوع و سجود هم می رود و باز ذکرها را برایش می خواند. یاد حرف رضا می افتم که «شما مسلمان ها می توانید راه بروید و ثواب کنید». خوش به سعادت این همراه همدل که راه می رود و ثواب می کند.
وداع

باران تقریباً بند آمده است که از حرم بیرون می آییم و من با آخرین پرسش ها رضا را بدرقه می کنم:
شهادتینی که توی رواق گفتی با شهادتین روشه منوره چه فرقی داشت؟

آنجا که فقط خودمان بودیم، چون بار اولم بود، یک حس و حالی داشت. شهادتین نزدیک ضریح هم با این که حس و حال اول بودن را نداشت، به خاطر آن مکان مقدس حس و حال دیگری داشت.

هنگام اذن دخول، معنی اش را هم خواندی؟

فقط معنی اش را خواندم.

چیزی از محتوایش یادت هست؟

بله. مثلاً آنجا که ازش اجازه می گیری و او را می شناسی. چون نوشته بود که من از چه کسی دارم اجازه می گیرم. همین خودش شناخت است. بعد هم می گویند اگر ازش شناخت داشته باشی و زیارت کنی، زیارتت خیلی با ارزش تر خواهد بود. این خودش یک شناختی به آدم می دهد که من از چه کسی دارم اجازه می گیرم.

داخل هم که رفتیم، فقط معنی زیارت نامه را خواندی؟

بله.

کدام قسمت هایش برایت جالب بود؟

قسمتی که پشت سر هم «آموزش» می خواهیم.

منظورت «آمرزش» است دیگر: «استغفرک استغفار حیاء، و استغفرک استغفار رجاء ...»

بله. همان آمرزش ها خیلی جالب بود.

حرف دیگری؟

نه. فقط خیلی گرسنه ام!

شاید الآن که این نوشته را می خوانید، رضا در حرم در حال زیارت باشد، چون آن قدر شیفته امام رضا (ع) شده است که قصد دارد روز ولادت هم به پابوس آقا مشرف شود. التماس دعا، آقا رضا! و ممنونت امام رضا (ع) که معجزه ات را نشانم دادی.
این مطلب در روزنامه قدس

محل تولد: حرم امام رضا (ع) - قسمت اول




موضوعات مرتبط:

به‌تاریخ سه شنبه 90/8/3 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه
لوگوی دوستان
لوگوی دوستان
لوگوی دوستان لوگوی دوستان لوگوی دوستان
نگاه‌های دیگر



بالای صفحه



اینجا خانۀ خودتان است. کبوتر حرم