سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کبوتر حرم
 
خاطرات خدمت در حرم امام‌رضا علیه‌السلام

اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى، الصِّدّیقِ الشَّهیدِ، صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً، کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ

می‏گوید: من را «بلال» صدا کن. می‏گویم: چرا؟ می‏گوید: فکر می‏کنم با او شباهت‏هایی دارم. می‏پرسم: چطور؟ سرگذشتش را که می‏شنوم، می‏بینم بیراه نمی‏گوید. هر چند او نه در خانواده‏ای محروم بزرگ شده، نه سیاه‏پوست است و نه از حبشه آمده تا در مکه بردگی کند؛ اما مثل بلال، طعم بردگی را چشیده است. او نه برده‏ی «امیة بن خلف»، که برده‏ی زرق و برق این دنیا بوده و پس از مسلمانی، نه زیر تازیانه‏ی ارباب، که از دست پدر شکنجه دیده است. او را از آن رو شبیه بلال می‏بینم که مؤذن اسلام شده است؛ آن هم نه در مدینة النبی (ص)، که در آلمان، مرکز صنعت اروپا.

بلال را هم‏میهنی معرفی کرده که خود، راهنمای او به سوی اسلام شده است. به بلال افتخار می‏کنم که خود را از «بردگی» رهانده و به آستان «بندگی» کشانده است. به آن هم‏وطنم افتخار می‏کنم که رفتار دینی همراه با معرفتش غبار سال‏ها بردگی را از دل بلال زدوده و ذهنش را متوجه حقایقی بالاتر کرده است. و به اسلام افتخار می‏کنم که از پس پرده‏های تبلیغات ضد دین، هنوز رخ می‏نماید و دل می‏رباید. به یاد می‏آورم که:
از بردگی مقام بلالی گرفته‏‏اند
در مکتبی که عزت انسان به رنگ نیست
از طریق چت، پای صحبت بلال می‏نشینم تا او آغاز کند:
السلام علیکم برادر! الان می‏تونیم صحبت کنیم یا سرت شلوغه؟
و علیکم السلام. نه، بگو. احوال شما چطوره؟
خوبم. شما چطوری؟
منم خوبم. الحمد لله.
به خاطر انگلیسی درب و داغونم معذرت می‏خوام.
ولی انگلیسی‏ت خوبه. انگلیسی از خانواده‏ی زبان‏های ژرمنیه؛ شما هم که آلمانی هستی.
آره، ولی بازم با زبان آلمانی فرق داره.
البته. ولی فارسی که دیگه خیلی با این دو تا متفاوته.
آره. بگذریم. من «بلال» هستم، 24 ساله، ساکن «هامبورگ».
منم احمد، 31 ساله، اهل مشهد. می‏دونی مشهد کجاست؟
البته. و آرزو دارم یه روز بیام زیارت امام رضا، ان شاء الله. تو چی؟ هامبورگو می‏شناسی؟
ان شاء الله قسمتت بشه. آره، یه چیزایی می دونم. مهدوی کیا فوتبالیست ایرانی هم تو تیمش بازی می کرد.
آره، آره، مهدوی کیا بازیکن خوبی بود. ولی الان دیگه تو هامبورگ بازی نمی کنه.
خب، بریم سر اصل مطلب؟
آره.
لابد شما قبل از مسلمون شدن، پروتستان لوتری بوده‏ی؛ چون «مارتین لوتر» هم آلمانی بود.
نه، درباره‏ی «مورمون»‏ها چیزی شنیده‏ی؟
آره، اگه اشتباه نکنم پایه گذارش «جان اسمیت» بوده و کتابی دارند به اسم «کتاب مورمون ها».
درسته. من مورمون بودم، ولی فقط اسماً. یادم نمی آد کتاب مورمون ها رو خونده باشم.
خانواده‏ت هم مذهبی بودند؟
نه، فقط خواهرم مذهبیه، که اونم تازگی ها به اسلام علاقه‏مند شده، الحمد لله.
الحمد لله. چند ساله بودی که به اسلام علاقه‏مند شدی؟ اصلاً جرقه‏ش چطور تو زندگیت خورد؟
بعد از 11 سپتامبر اولین باری بود که درباره‏ی اسلام چیزی به گوشم می‏خورد. اون وقت‏ها ما توی «اشتوتگارت» زندگی می‏کردیم و من اون‏جا مسلمونی ندیده بودم. به خاطر تبلیغات ضد اسلامی اون روزها، کنجکاو شدم ببینم این اسلام چیه که این‏قدر ازش بد می‏گن. تصمیم گرفتم قرآنی بخرم و بخونم، ولی این کارو نکردم و نمی‏دونم چرا. تا این که اتفاقی افتاد که بعد از اون به اسلام بیشتر علاقه‏مند شدم و رفتم یه قرآن خریدم.
چه اتفاقی؟
یه روز تو یه نمایشگاه بین المللی در شهر «کلن»، با صحنه‏ی عجیبی رو به رو شدم. راستش پدر من از مدیران یک شرکت معروف جهانیه.
عجب! پس تو رفاه بزرگ شده‏ی.
آره، تو یه خانواده‏ی ثروتمند و پر قدرت. من همه جور امکاناتی که فکرشو بکنی در اختیار داشتم. خواهش می‏کنم اسم واقعی من و شغل دقیق پدرم رو ننویس، چون می‏ترسم برام مشکل‏ساز بشه. بگذریم. توی غرفه‏ی شرکت پدرم نشسته بودم که چند تا دختر محجبه رو دیدم. همه‏شون روسری به سر داشتند، ولی پوشش یکی‏شون خیلی برام عجیب بود. شما تو فارسی بهش می گید چادر. از دیدن چنین کسی، اون هم توی آلمان، جا خوردم و برام سئوال شد. بعداً فهمیدم این دختر، ایرانیه و پدرش کارمند سفارت ایران در آلمان. جلو رفتم و شروع کردم به صحبت و از علت چادر پوشیدنش پرسیدم. اون هم آی‏دی شو بهم داد و من بعداً باهاش تماس گرفتم. البته اون موقع نمی دونستم که داره درس دینی می‏خونه که مردمو مسلمون کنه. من فقط می‏خواستم درباره‏ی چادر ازش سئوال کنم، ولی اون می‏خواست منو مسلمون کنه.
یعنی از همون اول اینو فهمیدی؟
نه، نذاشت بفهمم. به هر حال، از طریق چت شروع به صحبت کردیم. وقتی فهمیدم «سارا» ایرانی و مسلمونه، شروع کردم بهش دری وری گفتن. می‏دونم کار زشتیه، ولی شد دیگه. آخه بیشتر غربی‏ها درباره‏ی ایران و ایرانی‏ها نظر خوبی ندارند. من توهین می‏کردم و اون با نرمی و مؤدبانه جوابمو می‏داد. از خودش گفت و زیبایی‏های ایران. خیلی خوب و با ادب حرف می‏زد. هیچ دختری توی چت این جوری حرف نمی‏زنه. می‏دونی دیگه؛ ازت وب‏کم می‏خوان و هزار تا چیز دیگه. ولی اون با بقیه خیلی فرق داشت و به همین خاطر به حرفاش گوش می‏دادم. کم‏کمک، حرفو کشوند به اسلام و پیشنهاد کرد که قرآن بخونم. اولش می‏ترسیدم سراغ قرآن برم، چون می‏ترسیدم شیفته‏ی اسلام بشم و بعد نتونم ازش دل بکنم، آخه فکر می‏کردم اسلام محدودیت‏های زیادی داره و از همین محدودیت‏هاش می‏ترسیدم. ولی بعداً نظرم عوض شد. می‏خواستم بدونم چرا یه دختر، اونم تو سنین نوجوانی باید با حجاب باشه. بنابراین شروع کردم به خوندن قرآن و هر آیه‏ای که می‏خوندم، مثل پنجره‏ای بود که به دنیای جدیدی باز می‏شد. کم کم مجذوب قرآن شدم و دیگه از روی علاقه می‏خوندمش. قلبم لبریز از عشق به قرآن شده بود.
از کدوم سوره شروع کردی؟
از همون اول قرآن شروع کردم، و وقتی به سوره‏ی نور رسیدم اتفاق عجیبی افتاد که کاملاً دگرگونم کرد. یادم می‏آد روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم این سوره رو می‏خوندم. به آیه‏ی 35 (الله نور السموات و الارض ...) که رسیدم، موبایلم زنگ زد. می‏خواستم گوشی رو بردارم که ناگهان چیز عجیبی احساس کردم. دیدم تو یه جای بسیار زیبا هستم. اصلاً نمی‏تونم اون‏جا رو توصیف کنم. این صحنه فقط یک ثانیه طول کشید و بعدش دیدم دوباره تو اتاقم هستم و دارم به شدت می‏لرزم. اون روز اصلاً نتونستم از اتاقم بیرون برم. قرار بود اون شب با دوستام بریم بیرون، ولی من نتوستم باهاشون برم. خلاصه، بعد از این قضیه دنبال شناخت بیشتر اسلام افتادم. توی اینترنت شروع به جست‏و‏جو کردم، کتاب‏های زیادی خوندم و سارا هم چند کتاب بهم معرفی کرد. البته سرعت یادگیریم پایین بود، چون تا اون موقع اصلاً با دین سر و کاری نداشتم و اگه به خاطر اسلام نبود، با ادیان دیگه هم آشنا نمی‏شدم. البته قبل از اون هم همیشه حالم گرفته بود و احساس می‏کردم یه جای کارم می‏لنگه. احساس خلأ می‏کردم و می‏دونستم که دلم یه چیزی می‏خواد. بعد از آشنایی با اسلام فهمیدم که تا اون موقع زندگی نمی‏کردم؛ فهمیدم به چیزایی فراتر از دوست‏دختر و پارتی و ماشین و مظاهر پست دنیا احتیاج دارم. بنا بر این، بعد از مطالعه و تحقیق، در 21 ژانویه‏ی 2006، شهادتین رو گفتم و مسلمون شدم.
برخورد خانواده‏ت چطور بود؟
خانواده‏ی من دوستدار یهودی‏ها و ضد اسلامند. البته خودشون مسیحی‏اند، ولی این روزا توی غرب مجبوری که یهودیا رو دوست داشته باشی. خب، منم یکی از همونا بودم. بزرگ‏ترین مشکل من بعد از مسلمون شدن، خانواده‏م بودن. می‏دونستم که اونا از این تصمیم اصلاً خوششون نمی‏آد و ممکنه منو از خونه بیرون بندازن. من هم برای زندگی مستقل پول کافی نداشتم، بنابراین شهادتین رو از پشت اینترنت برای دوست ایرانیم گفتم و اسلاممو از خانواده مخفی نگه داشتم. احکام شرعی رو از اینترنت می‏خوندم و سعی کردم نماز خوندن به شیوه‏ی شیعه‏ها رو یاد بگیرم. از سایت‏هایی مثل شیعه سرج، الشیعة و  یوتیوبخیلی استفاده کردم. دنبال ارتباط با مسلمونای شهر یا رفتن به مسجد هم نیفتادم، چون می‏دونستم در اون صورت پدرم از قضیه بو می‏بره. با همون دوستان مسلمان اینترنتی ارتباط داشتم و در حد توانم از اونا مسائل اسلامی رو یاد می‏گرفتم.
خب، طبیعیه که رفتارم تغییر کرده بود و دیگه اون آدم سابق نبودم. قبل از مسلمون شدن، خیلی اهل پارتی رفتن و ولگردی با رفقا و ... بودم، ولی مدتی بود که دوست داشتم بیشتر توی خونه بمونم و درباره‏ی اسلام بیشتر مطالعه کنم و از خدا بخوام گناهامو ببخشه. بعد 5 ماه، پدر و مادرم نگران حالم شدن، فکر کردن افسردگی گرفته‏م و بردنم پیش روانشناس. و بالاخره یه روز متوجه شدن که من مسلمون شده‏م؛ چون توی اتاقم قرآن و چند تا کتاب دینی دیگه پیدا کرده بودن. لحظات سخت و دردناک زندگیم از اون‏جا شروع شد. اونا هر کاری از دستشون بر می‏اومد کردن تا منو دوباره به مسیحیت برگردونن. پدرم منو انداخت توی انباری و دست و پامو بست. نمی‏خوام بگم چه بلاهایی سرم آورد، فقط همین قدر بدون که با انواع و اقسام شکنجه‏ها، از کتک گرفته تا سوزوندن و ...، اذیتم می‏کرد. من در همه‏ی این لحظات، یاد «ادواردو آنیلی» می‏افتادم که سارا سرگذشتشو برام تعریف کرده بود؛ تک پسر خانواده‏ی معروف و قدرتمند آنیلی در ایتالیا که پدرش مالک کارخانه‏های خودرو سازی فیات، فراری و ... و باشگاه یوونتوس و کلی اموال دیگه بود و خانواده‏ش اونو به جرم مسلمان شدن، کشتند. باز هم خوشحال بودم که هنوز زنده‏م و از خدا کمک می‏خواستم. دوست ندارم خاطرات اون روزای وحشتناکو مرور کنم؛ وقتی یاد اون روزا می‏افتم احساس می‏کنم نفسم بالا نمی‏آد.
خلاصه، بعد 12 روز پدرم وسط یه بزرگراه ولم کرد. یادم می‏آد از توی خونه منو رو زمین می‏کشید که سوار ماشینم کنه. فکر می‏کردم روز آخر عمرمه، به همین خاطر به مادرم نگاهی انداختم که روی مبل نشسته بود و عین حیالش نبود که چی داره سرم می‏آد. فقط خواهرم از پدرم خواهش می‏کرد منو ببخشه و بذاره خودم برم. دیگه چشامو بستم که اون صحنه‏ها رو نبینم. نمی‏دونم چه مدت توی بزرگراه افتاده بودم، ولی بالاخره پلیس پیدام کرد و فرستادم بیمارستان. از بیمارستان با پدرم تماس گرفتن، ولی اون گفت که همچین پسری نمی‏خواد و از پرستارا خواست کاری به کارم نداشته باشن؛ اونا هم همین کارو کردن. 37 روز توی بیمارستان بودم
و در تمام این مدتی که درد و رنج می‏کشیدم، فقط خواهرم گاهی بهم سر می‏زد و با پرستارا مشاجره می‏کرد که ازم مراقبت کنن، ولی اونا گوششون بدهکار نبود. یادم می‏آد یه بار از درد ناله می‏کشیدم و پرستارا به جای این که کمکم کنن، بهم گفتن ساکت باشم و مزاحم بقیه بیمارا نشم. باورم نمی‏شه که چطور ممکنه پدری این قدر بی‏رحم باشه.
خواهرم از خونه کیف پول، مدارک شخصی و مقداری پول برام آورد. البته توی بیمارستان، بیشتر پولم رو زدند. از بیمارستان که مرخص شدم، تصمیم گرفتم برم هامبورگ. می‏دونستم که شیعیان اون‏جا یه مسجد و مرکز بزرگ اسلامی دارن، ولی اون‏قدر پول نداشتم که بلیت هامبورگ رو بگیرم، بنابراین تصمیم گرفتم برم «مونیخ»؛ آخرین باری که مونیخ رفته بودم، یه مسجد اون‏جا دیده بودم. به مونیخ که رسیدم، یکراست به طرف همون مسجد رفتم، ولی وقتی خواستم وارد شم، یه شیعه‏ی پاکستانی (خدا بیامرزدش؛ چند ماه پیش تو یه تصادف به رحمت خدا رفت)، اجازه نداد و بهم گفت: این جا مکان مقدسیه، نه جای آدمای گدا و ولگرد. برو بیرون. بهش گفتم مسلمونم، ولی اون باور نمی‏کرد. البته من بهش حق می‏
دادم، چون اون قدر درد می‏کشیدم که نمی‏تونستم درست و حسابی راه برم  و هر کی منو می‏دید، فکر می‏کرد مشروب خورده‏م. از طرفی با اون لباسای کثیف و پاره و پوره، قیافه‏م واقعاً مثل گداها شده بود. خسته و سرخورده و ناامید، همون‏جا نشستم و شروع کردم به گریه کردن. انتظار نداشتم شیعه‏هام منو تو جمع خودشون راه ندن. نمی‏دونستم چه کار کنم و کجا برم. ناگهان یکی صدام زد. یه روحانی ایرانی به نام شیخ احمد ازم پرسید چی شده و من جریانو گفتم. شیخ منو به داخل مسجد دعوت کرد و من در حضور اهل مسجد، که شیعیانی از ایران، افغانستان، پاکستان، لبنان و سوریه بودن، یه بار دیگه شهادتین رو گفتم. اونا همه باهام دوست شدن و خیلی خوش‏رفتاری کردن. روی زمین نشستم و باهاشون چای خوردم. این حالت برام عجیب بود، چون تا اون موقع هیچ وقت، موقع خوردن روی زمین ننشسته بودم و این بار خیلی لذت بردم. اون روز همه چیز به خوبی و خوشی گذشت، ولی متأسفانه یه جوون کُرد ایرانی به اسم «برنا» بعد از آشنایی با من، بهم مشکوک شد و رفت با شیخ احمد درباره‏ی من صحبت کرد. اون فکر می‏کرد من مسلمون نیستم، بلکه گدام و اومده‏م از مهمون‏نوازی مسلمونا سوء استفاده کنم. شب که شد، شیخ احمد ازم پرسید که جایی برای موندن دارم یا نه، و من که نمی‏خواستم حرفای برنا درست از آب در بیاد، جواب مثبت دادم و از مسجد بیرون اومدم. توی خیابونا پرسه می‏زدم تا بالاخره یه گوشه‏ای توی پارک پیدا کردم و از شدت خستگی و درد دراز کشیدم. یهو صدای برنا رو شنیدم و فهمیدم که تعقیبم می‏کرده. دوباره حالم گرفته شد. برنا تند تند شروع کرد به صحبت کردن و یادم نمی‏آد چی می‏گفت؛ فقط یادمه حرفاش که تموم شد، لباسمو بالا زدم و جای کتکای پدرمو بهش نشون دادم. برنا جا خورد و وقتی شنید پدرم کیه، یه عکس خانوادگی رو که توی کیفم داشتم بهش نشون دادم تا حرفامو باور کنه. منو با خودش به خونه برد و با هم دوست شدیم. از دوستای جدیدم چیزای بیشتری درباره‏ی اسلام یاد گرفتم و اونا برام شغل و سرپناهی پیدا کردن. دوستام آدمای بسیار خوبی اند، الحمد لله، و خوشحالم که خدا اونا رو برام فرستاده. الان هم برنا بهترین دوستمه.
رفتار خانواده‏ت دیگه بعد از اون تغییری نکرد؟
نه، هیچ فرقی نکرد. پدرم گفت منو دیگه به فرزندی قبول نداره. هزار بار بهم گفتن اگه دوباره مسیحی نشم، حق ندارم به خونه برگردم، از حساب بانکیم استفاده کنم و ... حتی به خواهرم اجازه نمی‏دن باهام تماس بگیره.
بعد از این که پدرم از خونه بیرونم کرد، دیگه پدر و مادرمو ندیدم، ولی با خواهرم در ارتباطم. اون حدود 3 سال از من کوچیک‏تره و خیلی منو دوست داره. ما همیشه با هم بودیم. اون بعضی وقتا مخفیانه بهم تلفن می‏زنه و یه بار هم توی هامبورگ همو دیدیم.
من سعی کردم پدر و مادرمو ببینم، ولی پدرم اجازه نداد؛ اون خیلی با من بدرفتاره و نمی‏دونم چرا. یه بار باخبر شدم که مادرم توی بخش آی سی یو بستریه. با دل‏نگرانی رفتم ملاقاتش، ولی پدرم زد توی گوشم و اجازه نداد مادرمو ببینم. بعضی وقتا که می‏دونم پدرم خونه نیست، زنگ می‏زنم که با مادرم صحبت کنم. اون گوشی رو بر می‏داره، ولی هیچی نمی‏گه و فقط به حرفای من گوش می‏ده. هی! نمی‏دونم بالاخره می‏تونم یه راهی پیدا کنم دوباره ببینمش یا نه. نمی‏تونم باور کنم که توی قرن بیست و یکم، پدر ومادری این جوری با بچه‏شون تا کنن.
گفتی که خواهرت هم به اسلام علاقه‏مند شده؛ از اون بگو.
خواهرم دختر خوبیه و امیدوارم به همین زودی مسلمون بشه. اون جدی و با منطق دنبال اسلامه و مثل من نیست. من اصلاً دنبال این حرفا نبودم و خدا خودش انتخابم کرد. خواهرم از همون اول تو خط دین بود. 13 ساله که بود، فهمید که مذهب مورمون‏ها بر حق نیست. درباره‏ی همه‏ی ادیان به جز اسلام تحقیق کرد و آخرش به فرقه‏ی کاتولیک رو آورد. وقتی من مسلمون شدم، اون هم علاقه‏مند شد بدونه این اسلام چیه که این‏قدر منو تغییر داده و در عقیده‏م ثابت قدم کرده. چون می‏دونست که من توی این خط‏ها نبودم؛ مسیحی بودم ولی یادم نمی‏آد حتی یه بارم کلیسا رفته باشم. خلاصه، خواهرم الان داره درباره‏ی اسلام تحقیق می‏کنه و به من گفته که می‏خواد به‏زودی شهادتین رو بگه، الحمد لله، ولی می‏ترسه پدرم اون رو هم مثل من اذیت کنه و همین، یه مقدار دچار تردیدش کرده.
وقتی درباره‏ی اسلام تحقیق می‏کردی به موضوع شیعه و سنی پی بردی یا بعد از مسلمون شدن؟
نه، همون وقت. راستش، خیلی از کتب حدیثی اهل سنت، مثل صحیح مسلم و صحیح بخاری، رو خوندم و دیدم که در بسیاری از احادیث به امامت اشاره شده. در ضمن، این تبلیغ بعضی از ادیان و مذاهب رو هم قبول ندارم که می‏گن: اول وارد شو، بعد ایمان خودش می‏آد. بنابراین با مطالعه و چشم باز تشیع رو انتخاب کردم.
از ماه رمضان بگو. اولین باری که روزه گرفتی چه احساسی داشتی؟
آه! رمضان! چی بگم؟ نمی‏تونم احساسمو بیان کنم. این ماه خیلی عجیب و غیر قابل وصفه. در اولین ماه رمضانی که روزه گرفتم، احساس کردم به خدا نزدیک‏تر شده م. احساس می‏کردم بزرگ شده‏م، مثل همون احساسی که توی 18 سالگی و رسیدن به سن قانونی داشتم.
البته توی اولین ماه رمضون، روزه گرفتن خیلی برام سخت بود. خدا می‏دونه چند بار وسط روز چیزی خوردم! ولی می‏تونستم حضور خدا رو در تمام این ماه احساس کنم. روزه‏ی ماه رمضان با روزه گرفتن در ماه های دیگه خیلی فرق داره. پارسال برنامه‏ای در شبکه‏ی سحر دیدم به نام «روزه؛ تزکیه‏ی نفس». از این عبارت خیلی خوشم اومد و واقعاً بهش اعتقاد دارم. قبل از رسیدن اولین ماه رمضان درباره‏ی اون خیلی چیزا شنیده بودم، ولی منتظر بودم که خودم احساسش کنم. امیدوارم بتونم سال آینده هم ماه رمضانو درک کنم.
قبل از این که مسلمون بشم، فکر می‏کردم خوشبختم؛ ولی حالا می‏فهمم که نبوده‏م. حالا می‏تونم واقعیت رو درک کنم. دیگه از این دنیای سکولار خسته شده‏م و می‏خوام بیام ایران زندگی کنم. جایی مثل قم یا یزد، نزدیک بیابون و دور از آلمان. ان شاء الله قصد دارم درس دینی بخونم. امیدوارم بتونم به‏زودی ویزا بگیرم.
خب، الآن کجا مشغولی و چه جوری روزگار می‏گذرونی؟
من مهندس مخابرات هستم و تو یه شرکت در هامبورگ کار می‏کنم. درآمد چندانی ندارم، ولی الحمد لله دارم پولامو پس اندازمی‏کنم.




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: تازه‌مسلمانان
به‌تاریخ دوشنبه 87/7/8 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه
لوگوی دوستان
لوگوی دوستان
لوگوی دوستان لوگوی دوستان لوگوی دوستان
نگاه‌های دیگر



بالای صفحه



اینجا خانۀ خودتان است. کبوتر حرم