تو پست قبلی وعده دادم که درباره ی تعبیر اون سر خوردن مفصل بگم.
مدتی بود که زمزمه ی «تعدیل» بعضی از نیروهای ارشاد حرم مطرح بود. منم می شنیدم، ولی جدی نمی گرفتم. راستش چون اصلا خودم دنبال پارتی جور کردن برای خدمت در حرم آقا نبودم و فقط همیشه آرزوشو داشتم، فکر نمی کردم یه روزی قرار باشه بیرونم کنند.
دوشنبه ی قبل هم از صبح همین زمزمه بود و من طبق معمول تحویل نمی گرفتم. یه فرم درخواست تمدید خدمت دادند که پر کنیم و باید انتخاب می کردیم که می خوایم 3 ساعتی باشیم یا 12 ساعتی. ساعت 4 بعد از ظهر گفتند که سر پاس نرید و بمونید که جلسه ست. نشستیم و بعد از کلی مقدمه بافتن، حالی مون کردند که باید غزل خداحافظی رو بخونیم. آخ! درست همون جوری که صبح از زمین خوردن جا خوده بودم، جا خوردم. صبح، زیر پام خالی شده بود و حالا، ته دلم. موندم؛ باورم نمی شد، ولی داشت اتفاق می افتاد. تقدیر و تشکر و روبوسی و لوح تقدیر و ... بغض کرده بودم. حالم گرفته شد. آخه چرا این جوری؟ چرا دم محرّم؟
رفتم زیارت. به هق هق افتادم: آقا! من نوکرتم. بیرونم نکن؛ آزادم کن. تربیتم کن. ولم نکن. غلط کردم؛ اگه قدر نشناسی کردم، اگه بی ادبی کردم، اگه حرمتتو نگه نداشتم ... غلط کردم ...
از اون روز تو مجالس این چند روزه، گریه م با این غم سنگین قاطی شده. نمی تونم تصور کنم. به خانومم هنوز نگفتم؛ یعنی به هیشکی نگفتم. به شما می گم که دعا کنید.
گفتند این هفته رو نیاییم تا بعدش ببینیم چی می شه. ولی من طاقت نمی آرم. امروز می رم بازم به خودش التماس کنم. دعا کنید.
موضوعات مرتبط:
برچسبها: خاطرات خدمت