میگوید: من را «بلال» صدا کن. میگویم: چرا؟ میگوید: فکر میکنم با او شباهتهایی دارم. میپرسم: چطور؟ سرگذشتش را که میشنوم، میبینم بیراه نمیگوید. هر چند او نه در خانوادهای محروم بزرگ شده، نه سیاهپوست است و نه از حبشه آمده تا در مکه بردگی کند؛ اما مثل بلال، طعم بردگی را چشیده است. او نه بردهی «امیة بن خلف»، که بردهی زرق و برق این دنیا بوده و پس از مسلمانی، نه زیر تازیانهی ارباب، که از دست پدر شکنجه دیده است. او را از آن رو شبیه بلال میبینم که مؤذن اسلام شده است؛ آن هم نه در مدینة النبی (ص)، که در آلمان، مرکز صنعت اروپا.
بلال را هممیهنی معرفی کرده که خود، راهنمای او به سوی اسلام شده است. به بلال افتخار میکنم که خود را از «بردگی» رهانده و به آستان «بندگی» کشانده است. به آن هموطنم افتخار میکنم که رفتار دینی همراه با معرفتش غبار سالها بردگی را از دل بلال زدوده و ذهنش را متوجه حقایقی بالاتر کرده است. و به اسلام افتخار میکنم که از پس پردههای تبلیغات ضد دین، هنوز رخ مینماید و دل میرباید. به یاد میآورم که:
از بردگی مقام بلالی گرفتهاند
در مکتبی که عزت انسان به رنگ نیست
از طریق چت، پای صحبت بلال مینشینم تا او آغاز کند:
السلام علیکم برادر! الان میتونیم صحبت کنیم یا سرت شلوغه؟
و علیکم السلام. نه، بگو. احوال شما چطوره؟
خوبم. شما چطوری؟
منم خوبم. الحمد لله.
به خاطر انگلیسی درب و داغونم معذرت میخوام.
ولی انگلیسیت خوبه. انگلیسی از خانوادهی زبانهای ژرمنیه؛ شما هم که آلمانی هستی.
آره، ولی بازم با زبان آلمانی فرق داره.
البته. ولی فارسی که دیگه خیلی با این دو تا متفاوته.
آره. بگذریم. من «بلال» هستم، 24 ساله، ساکن «هامبورگ».
منم احمد، 31 ساله، اهل مشهد. میدونی مشهد کجاست؟
البته. و آرزو دارم یه روز بیام زیارت امام رضا، ان شاء الله. تو چی؟ هامبورگو میشناسی؟
ان شاء الله قسمتت بشه. آره، یه چیزایی می دونم. مهدوی کیا فوتبالیست ایرانی هم تو تیمش بازی می کرد.
آره، آره، مهدوی کیا بازیکن خوبی بود. ولی الان دیگه تو هامبورگ بازی نمی کنه.
خب، بریم سر اصل مطلب؟
آره.
لابد شما قبل از مسلمون شدن، پروتستان لوتری بودهی؛ چون «مارتین لوتر» هم آلمانی بود.
نه، دربارهی «مورمون»ها چیزی شنیدهی؟
آره، اگه اشتباه نکنم پایه گذارش «جان اسمیت» بوده و کتابی دارند به اسم «کتاب مورمون ها».
درسته. من مورمون بودم، ولی فقط اسماً. یادم نمی آد کتاب مورمون ها رو خونده باشم.
خانوادهت هم مذهبی بودند؟
نه، فقط خواهرم مذهبیه، که اونم تازگی ها به اسلام علاقهمند شده، الحمد لله.
الحمد لله. چند ساله بودی که به اسلام علاقهمند شدی؟ اصلاً جرقهش چطور تو زندگیت خورد؟
بعد از 11 سپتامبر اولین باری بود که دربارهی اسلام چیزی به گوشم میخورد. اون وقتها ما توی «اشتوتگارت» زندگی میکردیم و من اونجا مسلمونی ندیده بودم. به خاطر تبلیغات ضد اسلامی اون روزها، کنجکاو شدم ببینم این اسلام چیه که اینقدر ازش بد میگن. تصمیم گرفتم قرآنی بخرم و بخونم، ولی این کارو نکردم و نمیدونم چرا. تا این که اتفاقی افتاد که بعد از اون به اسلام بیشتر علاقهمند شدم و رفتم یه قرآن خریدم.
چه اتفاقی؟
یه روز تو یه نمایشگاه بین المللی در شهر «کلن»، با صحنهی عجیبی رو به رو شدم. راستش پدر من از مدیران یک شرکت معروف جهانیه.
عجب! پس تو رفاه بزرگ شدهی.
آره، تو یه خانوادهی ثروتمند و پر قدرت. من همه جور امکاناتی که فکرشو بکنی در اختیار داشتم. خواهش میکنم اسم واقعی من و شغل دقیق پدرم رو ننویس، چون میترسم برام مشکلساز بشه. بگذریم. توی غرفهی شرکت پدرم نشسته بودم که چند تا دختر محجبه رو دیدم. همهشون روسری به سر داشتند، ولی پوشش یکیشون خیلی برام عجیب بود. شما تو فارسی بهش می گید چادر. از دیدن چنین کسی، اون هم توی آلمان، جا خوردم و برام سئوال شد. بعداً فهمیدم این دختر، ایرانیه و پدرش کارمند سفارت ایران در آلمان. جلو رفتم و شروع کردم به صحبت و از علت چادر پوشیدنش پرسیدم. اون هم آیدی شو بهم داد و من بعداً باهاش تماس گرفتم. البته اون موقع نمی دونستم که داره درس دینی میخونه که مردمو مسلمون کنه. من فقط میخواستم دربارهی چادر ازش سئوال کنم، ولی اون میخواست منو مسلمون کنه.
یعنی از همون اول اینو فهمیدی؟
نه، نذاشت بفهمم. به هر حال، از طریق چت شروع به صحبت کردیم. وقتی فهمیدم «سارا» ایرانی و مسلمونه، شروع کردم بهش دری وری گفتن. میدونم کار زشتیه، ولی شد دیگه. آخه بیشتر غربیها دربارهی ایران و ایرانیها نظر خوبی ندارند. من توهین میکردم و اون با نرمی و مؤدبانه جوابمو میداد. از خودش گفت و زیباییهای ایران. خیلی خوب و با ادب حرف میزد. هیچ دختری توی چت این جوری حرف نمیزنه. میدونی دیگه؛ ازت وبکم میخوان و هزار تا چیز دیگه. ولی اون با بقیه خیلی فرق داشت و به همین خاطر به حرفاش گوش میدادم. کمکمک، حرفو کشوند به اسلام و پیشنهاد کرد که قرآن بخونم. اولش میترسیدم سراغ قرآن برم، چون میترسیدم شیفتهی اسلام بشم و بعد نتونم ازش دل بکنم، آخه فکر میکردم اسلام محدودیتهای زیادی داره و از همین محدودیتهاش میترسیدم. ولی بعداً نظرم عوض شد. میخواستم بدونم چرا یه دختر، اونم تو سنین نوجوانی باید با حجاب باشه. بنابراین شروع کردم به خوندن قرآن و هر آیهای که میخوندم، مثل پنجرهای بود که به دنیای جدیدی باز میشد. کم کم مجذوب قرآن شدم و دیگه از روی علاقه میخوندمش. قلبم لبریز از عشق به قرآن شده بود.
از کدوم سوره شروع کردی؟
از همون اول قرآن شروع کردم، و وقتی به سورهی نور رسیدم اتفاق عجیبی افتاد که کاملاً دگرگونم کرد. یادم میآد روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم این سوره رو میخوندم. به آیهی 35 (الله نور السموات و الارض ...) که رسیدم، موبایلم زنگ زد. میخواستم گوشی رو بردارم که ناگهان چیز عجیبی احساس کردم. دیدم تو یه جای بسیار زیبا هستم. اصلاً نمیتونم اونجا رو توصیف کنم. این صحنه فقط یک ثانیه طول کشید و بعدش دیدم دوباره تو اتاقم هستم و دارم به شدت میلرزم. اون روز اصلاً نتونستم از اتاقم بیرون برم. قرار بود اون شب با دوستام بریم بیرون، ولی من نتوستم باهاشون برم. خلاصه، بعد از این قضیه دنبال شناخت بیشتر اسلام افتادم. توی اینترنت شروع به جستوجو کردم، کتابهای زیادی خوندم و سارا هم چند کتاب بهم معرفی کرد. البته سرعت یادگیریم پایین بود، چون تا اون موقع اصلاً با دین سر و کاری نداشتم و اگه به خاطر اسلام نبود، با ادیان دیگه هم آشنا نمیشدم. البته قبل از اون هم همیشه حالم گرفته بود و احساس میکردم یه جای کارم میلنگه. احساس خلأ میکردم و میدونستم که دلم یه چیزی میخواد. بعد از آشنایی با اسلام فهمیدم که تا اون موقع زندگی نمیکردم؛ فهمیدم به چیزایی فراتر از دوستدختر و پارتی و ماشین و مظاهر پست دنیا احتیاج دارم. بنا بر این، بعد از مطالعه و تحقیق، در 21 ژانویهی 2006، شهادتین رو گفتم و مسلمون شدم.
برخورد خانوادهت چطور بود؟
خانوادهی من دوستدار یهودیها و ضد اسلامند. البته خودشون مسیحیاند، ولی این روزا توی غرب مجبوری که یهودیا رو دوست داشته باشی. خب، منم یکی از همونا بودم. بزرگترین مشکل من بعد از مسلمون شدن، خانوادهم بودن. میدونستم که اونا از این تصمیم اصلاً خوششون نمیآد و ممکنه منو از خونه بیرون بندازن. من هم برای زندگی مستقل پول کافی نداشتم، بنابراین شهادتین رو از پشت اینترنت برای دوست ایرانیم گفتم و اسلاممو از خانواده مخفی نگه داشتم. احکام شرعی رو از اینترنت میخوندم و سعی کردم نماز خوندن به شیوهی شیعهها رو یاد بگیرم. از سایتهایی مثل شیعه سرج، الشیعة و یوتیوبخیلی استفاده کردم. دنبال ارتباط با مسلمونای شهر یا رفتن به مسجد هم نیفتادم، چون میدونستم در اون صورت پدرم از قضیه بو میبره. با همون دوستان مسلمان اینترنتی ارتباط داشتم و در حد توانم از اونا مسائل اسلامی رو یاد میگرفتم.
خب، طبیعیه که رفتارم تغییر کرده بود و دیگه اون آدم سابق نبودم. قبل از مسلمون شدن، خیلی اهل پارتی رفتن و ولگردی با رفقا و ... بودم، ولی مدتی بود که دوست داشتم بیشتر توی خونه بمونم و دربارهی اسلام بیشتر مطالعه کنم و از خدا بخوام گناهامو ببخشه. بعد 5 ماه، پدر و مادرم نگران حالم شدن، فکر کردن افسردگی گرفتهم و بردنم پیش روانشناس. و بالاخره یه روز متوجه شدن که من مسلمون شدهم؛ چون توی اتاقم قرآن و چند تا کتاب دینی دیگه پیدا کرده بودن. لحظات سخت و دردناک زندگیم از اونجا شروع شد. اونا هر کاری از دستشون بر میاومد کردن تا منو دوباره به مسیحیت برگردونن. پدرم منو انداخت توی انباری و دست و پامو بست. نمیخوام بگم چه بلاهایی سرم آورد، فقط همین قدر بدون که با انواع و اقسام شکنجهها، از کتک گرفته تا سوزوندن و ...، اذیتم میکرد. من در همهی این لحظات، یاد «ادواردو آنیلی» میافتادم که سارا سرگذشتشو برام تعریف کرده بود؛ تک پسر خانوادهی معروف و قدرتمند آنیلی در ایتالیا که پدرش مالک کارخانههای خودرو سازی فیات، فراری و ... و باشگاه یوونتوس و کلی اموال دیگه بود و خانوادهش اونو به جرم مسلمان شدن، کشتند. باز هم خوشحال بودم که هنوز زندهم و از خدا کمک میخواستم. دوست ندارم خاطرات اون روزای وحشتناکو مرور کنم؛ وقتی یاد اون روزا میافتم احساس میکنم نفسم بالا نمیآد.
خلاصه، بعد 12 روز پدرم وسط یه بزرگراه ولم کرد. یادم میآد از توی خونه منو رو زمین میکشید که سوار ماشینم کنه. فکر میکردم روز آخر عمرمه، به همین خاطر به مادرم نگاهی انداختم که روی مبل نشسته بود و عین حیالش نبود که چی داره سرم میآد. فقط خواهرم از پدرم خواهش میکرد منو ببخشه و بذاره خودم برم. دیگه چشامو بستم که اون صحنهها رو نبینم. نمیدونم چه مدت توی بزرگراه افتاده بودم، ولی بالاخره پلیس پیدام کرد و فرستادم بیمارستان. از بیمارستان با پدرم تماس گرفتن، ولی اون گفت که همچین پسری نمیخواد و از پرستارا خواست کاری به کارم نداشته باشن؛ اونا هم همین کارو کردن. 37 روز توی بیمارستان بودم و در تمام این مدتی که درد و رنج میکشیدم، فقط خواهرم گاهی بهم سر میزد و با پرستارا مشاجره میکرد که ازم مراقبت کنن، ولی اونا گوششون بدهکار نبود. یادم میآد یه بار از درد ناله میکشیدم و پرستارا به جای این که کمکم کنن، بهم گفتن ساکت باشم و مزاحم بقیه بیمارا نشم. باورم نمیشه که چطور ممکنه پدری این قدر بیرحم باشه.
خواهرم از خونه کیف پول، مدارک شخصی و مقداری پول برام آورد. البته توی بیمارستان، بیشتر پولم رو زدند. از بیمارستان که مرخص شدم، تصمیم گرفتم برم هامبورگ. میدونستم که شیعیان اونجا یه مسجد و مرکز بزرگ اسلامی دارن، ولی اونقدر پول نداشتم که بلیت هامبورگ رو بگیرم، بنابراین تصمیم گرفتم برم «مونیخ»؛ آخرین باری که مونیخ رفته بودم، یه مسجد اونجا دیده بودم. به مونیخ که رسیدم، یکراست به طرف همون مسجد رفتم، ولی وقتی خواستم وارد شم، یه شیعهی پاکستانی (خدا بیامرزدش؛ چند ماه پیش تو یه تصادف به رحمت خدا رفت)، اجازه نداد و بهم گفت: این جا مکان مقدسیه، نه جای آدمای گدا و ولگرد. برو بیرون. بهش گفتم مسلمونم، ولی اون باور نمیکرد. البته من بهش حق میدادم، چون اون قدر درد میکشیدم که نمیتونستم درست و حسابی راه برم و هر کی منو میدید، فکر میکرد مشروب خوردهم. از طرفی با اون لباسای کثیف و پاره و پوره، قیافهم واقعاً مثل گداها شده بود. خسته و سرخورده و ناامید، همونجا نشستم و شروع کردم به گریه کردن. انتظار نداشتم شیعههام منو تو جمع خودشون راه ندن. نمیدونستم چه کار کنم و کجا برم. ناگهان یکی صدام زد. یه روحانی ایرانی به نام شیخ احمد ازم پرسید چی شده و من جریانو گفتم. شیخ منو به داخل مسجد دعوت کرد و من در حضور اهل مسجد، که شیعیانی از ایران، افغانستان، پاکستان، لبنان و سوریه بودن، یه بار دیگه شهادتین رو گفتم. اونا همه باهام دوست شدن و خیلی خوشرفتاری کردن. روی زمین نشستم و باهاشون چای خوردم. این حالت برام عجیب بود، چون تا اون موقع هیچ وقت، موقع خوردن روی زمین ننشسته بودم و این بار خیلی لذت بردم. اون روز همه چیز به خوبی و خوشی گذشت، ولی متأسفانه یه جوون کُرد ایرانی به اسم «برنا» بعد از آشنایی با من، بهم مشکوک شد و رفت با شیخ احمد دربارهی من صحبت کرد. اون فکر میکرد من مسلمون نیستم، بلکه گدام و اومدهم از مهموننوازی مسلمونا سوء استفاده کنم. شب که شد، شیخ احمد ازم پرسید که جایی برای موندن دارم یا نه، و من که نمیخواستم حرفای برنا درست از آب در بیاد، جواب مثبت دادم و از مسجد بیرون اومدم. توی خیابونا پرسه میزدم تا بالاخره یه گوشهای توی پارک پیدا کردم و از شدت خستگی و درد دراز کشیدم. یهو صدای برنا رو شنیدم و فهمیدم که تعقیبم میکرده. دوباره حالم گرفته شد. برنا تند تند شروع کرد به صحبت کردن و یادم نمیآد چی میگفت؛ فقط یادمه حرفاش که تموم شد، لباسمو بالا زدم و جای کتکای پدرمو بهش نشون دادم. برنا جا خورد و وقتی شنید پدرم کیه، یه عکس خانوادگی رو که توی کیفم داشتم بهش نشون دادم تا حرفامو باور کنه. منو با خودش به خونه برد و با هم دوست شدیم. از دوستای جدیدم چیزای بیشتری دربارهی اسلام یاد گرفتم و اونا برام شغل و سرپناهی پیدا کردن. دوستام آدمای بسیار خوبی اند، الحمد لله، و خوشحالم که خدا اونا رو برام فرستاده. الان هم برنا بهترین دوستمه.
رفتار خانوادهت دیگه بعد از اون تغییری نکرد؟
نه، هیچ فرقی نکرد. پدرم گفت منو دیگه به فرزندی قبول نداره. هزار بار بهم گفتن اگه دوباره مسیحی نشم، حق ندارم به خونه برگردم، از حساب بانکیم استفاده کنم و ... حتی به خواهرم اجازه نمیدن باهام تماس بگیره.
بعد از این که پدرم از خونه بیرونم کرد، دیگه پدر و مادرمو ندیدم، ولی با خواهرم در ارتباطم. اون حدود 3 سال از من کوچیکتره و خیلی منو دوست داره. ما همیشه با هم بودیم. اون بعضی وقتا مخفیانه بهم تلفن میزنه و یه بار هم توی هامبورگ همو دیدیم.
من سعی کردم پدر و مادرمو ببینم، ولی پدرم اجازه نداد؛ اون خیلی با من بدرفتاره و نمیدونم چرا. یه بار باخبر شدم که مادرم توی بخش آی سی یو بستریه. با دلنگرانی رفتم ملاقاتش، ولی پدرم زد توی گوشم و اجازه نداد مادرمو ببینم. بعضی وقتا که میدونم پدرم خونه نیست، زنگ میزنم که با مادرم صحبت کنم. اون گوشی رو بر میداره، ولی هیچی نمیگه و فقط به حرفای من گوش میده. هی! نمیدونم بالاخره میتونم یه راهی پیدا کنم دوباره ببینمش یا نه. نمیتونم باور کنم که توی قرن بیست و یکم، پدر ومادری این جوری با بچهشون تا کنن.
گفتی که خواهرت هم به اسلام علاقهمند شده؛ از اون بگو.
خواهرم دختر خوبیه و امیدوارم به همین زودی مسلمون بشه. اون جدی و با منطق دنبال اسلامه و مثل من نیست. من اصلاً دنبال این حرفا نبودم و خدا خودش انتخابم کرد. خواهرم از همون اول تو خط دین بود. 13 ساله که بود، فهمید که مذهب مورمونها بر حق نیست. دربارهی همهی ادیان به جز اسلام تحقیق کرد و آخرش به فرقهی کاتولیک رو آورد. وقتی من مسلمون شدم، اون هم علاقهمند شد بدونه این اسلام چیه که اینقدر منو تغییر داده و در عقیدهم ثابت قدم کرده. چون میدونست که من توی این خطها نبودم؛ مسیحی بودم ولی یادم نمیآد حتی یه بارم کلیسا رفته باشم. خلاصه، خواهرم الان داره دربارهی اسلام تحقیق میکنه و به من گفته که میخواد بهزودی شهادتین رو بگه، الحمد لله، ولی میترسه پدرم اون رو هم مثل من اذیت کنه و همین، یه مقدار دچار تردیدش کرده.
وقتی دربارهی اسلام تحقیق میکردی به موضوع شیعه و سنی پی بردی یا بعد از مسلمون شدن؟
نه، همون وقت. راستش، خیلی از کتب حدیثی اهل سنت، مثل صحیح مسلم و صحیح بخاری، رو خوندم و دیدم که در بسیاری از احادیث به امامت اشاره شده. در ضمن، این تبلیغ بعضی از ادیان و مذاهب رو هم قبول ندارم که میگن: اول وارد شو، بعد ایمان خودش میآد. بنابراین با مطالعه و چشم باز تشیع رو انتخاب کردم.
از ماه رمضان بگو. اولین باری که روزه گرفتی چه احساسی داشتی؟
آه! رمضان! چی بگم؟ نمیتونم احساسمو بیان کنم. این ماه خیلی عجیب و غیر قابل وصفه. در اولین ماه رمضانی که روزه گرفتم، احساس کردم به خدا نزدیکتر شده م. احساس میکردم بزرگ شدهم، مثل همون احساسی که توی 18 سالگی و رسیدن به سن قانونی داشتم.
البته توی اولین ماه رمضون، روزه گرفتن خیلی برام سخت بود. خدا میدونه چند بار وسط روز چیزی خوردم! ولی میتونستم حضور خدا رو در تمام این ماه احساس کنم. روزهی ماه رمضان با روزه گرفتن در ماه های دیگه خیلی فرق داره. پارسال برنامهای در شبکهی سحر دیدم به نام «روزه؛ تزکیهی نفس». از این عبارت خیلی خوشم اومد و واقعاً بهش اعتقاد دارم. قبل از رسیدن اولین ماه رمضان دربارهی اون خیلی چیزا شنیده بودم، ولی منتظر بودم که خودم احساسش کنم. امیدوارم بتونم سال آینده هم ماه رمضانو درک کنم.
قبل از این که مسلمون بشم، فکر میکردم خوشبختم؛ ولی حالا میفهمم که نبودهم. حالا میتونم واقعیت رو درک کنم. دیگه از این دنیای سکولار خسته شدهم و میخوام بیام ایران زندگی کنم. جایی مثل قم یا یزد، نزدیک بیابون و دور از آلمان. ان شاء الله قصد دارم درس دینی بخونم. امیدوارم بتونم بهزودی ویزا بگیرم.
خب، الآن کجا مشغولی و چه جوری روزگار میگذرونی؟
من مهندس مخابرات هستم و تو یه شرکت در هامبورگ کار میکنم. درآمد چندانی ندارم، ولی الحمد لله دارم پولامو پس اندازمیکنم.
موضوعات مرتبط:
برچسبها: تازهمسلمانان