کبوتر حرم
 
خاطرات خدمت در حرم امام‌رضا علیه‌السلام

اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى، الصِّدّیقِ الشَّهیدِ، صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً، کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ

معرفت درّ گرانی است؛ به هر کس ندهند ... تو دیگه نباید تو حرم بی معرفت بازی در بیاری، آقای کبوتر!

این دوشنبه توی حرم، یه کارت گنده انداختن گردن بعضیامون که شما چون زبان بلدید، تابلو باشید که مشتریای خارجی آقا ببیننتون. کارتا انصافاً خیلی گنده و بی ریخت بود و همه شاکی بودن؛ از جمله خودم.

اومدم که برم سر پست که بین راه به چند تا از بچه ها برخوردم. صحبت همین کارتا شد و ... اون طرف تر، یکی از بچه های خدمات نظافتی داشت جارو می کشید و گویا حرفای ما رو هم شنیده بود. یهو نگاهم بهش افتاد که داشت لبخند می زد. منم بل گرفتم و گفتم: «بفرما! این آقا هم داره بهمون می خنده.» بنده خدا جلو اومد و بعد تعارف و احوال پرسی گفت: «اوایلی که اینجا اومده بودم، یه روز داشتم توی صحن جارو می کردم. یه دختر کم سن و سال، نه این که قصدی داشته باشه، داد زد: «آشغالی! آشغالی! بیا این آشغالو بگیر.» بهم برخورد؛ موندم که چی کار کنم. یه خورده فکر کردم، دیدم چرا باید بهم بر بخوره. ما اینجا نوکر آقاییم؛ هر کی هر چی می خواد بگه، بگه.»

کم آوردم. کار دیگه ای نمی تونستم بکنم غیر از سر تکون دادن. با خودم گفتم: «معرفت درّ گرانی است، به هر کس ندهند ...»




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ جمعه 86/1/24 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه

سلام!

باور کنید خیلی آقاست؛ هرچی بخوای می‌ده.

این دوشنبه (سیزده به در) باز توی خونه‌ش بودم. خیلی‌ها رو دیدم که می‌اومدن و توی حرم سبزه گره می‌زدن. روز خداحافظی خیلی‌ها بود. اشک حسرت خیلی‌ها رو دیدم، ولی ...

وقت رفتن رسیده بود. به خودم اومدم که از بد حادثه امروز حتی یه قطره اشک هم از چشمام جاری نشده! خیلی برام سنگین بود. دست به دامن «امین‌الله» شدم. ولی این بار «و مناهل الظماء مترعة» هم به دادم نرسید. حسابی حالم گرفته شد... توی دلم به امام رضا علیه‌السلام گفتم: یعنی می‌شه ما امروز توی حرمت یه قطره اشک هم نریزیم؟! 

با وحید و سید ضیاء (دو تا از هم کشیک‌هام) اومدیم بیرون که بریم خونه. سید ضیاء از اون‌هاییه که می‌فهمه داره کجا می‌آد. توی راه شروع کرد به تعریف کردن:

امروز که از خونه اومدم بیرون، باجناقم سفارش کرد برای بچه‌ش یه اسکناس پنج‌هزار تومنی بیارم. به‌ش عیدی داده بودم، ولی این بار خودش خواسته بود و من هم این‌قدر پول توی جیبم نداشتم. از امام رضا علیه‌السلام خواستم که بعد از همه‌ی حاجت‌های مهم (فرج امام زمان و ...) من رو شرمنده برنگردونه. توی همین حال‌وهوا بودم که یه خانوم اومد و شروع کرد به درد دل کردن: «من از ... اومده‌م. دو تا بچه دارم که به سختی بزرگشون کرده‌م و سر و سامونشون داده‌م. بازنشسته‌ی ...م و همه‌ی حقوقم خرج دود شوهر معتادم می‌شه. هفته‌ی پیش خیلی به‌م فشار اومد و با گریه از خونه زدم بیرون که بیام امام رضا. توی قطار همین جوری گرفته و ناراحت بودم که یه خانوم پرسید: «چی شده؟» من هم داستان زندگی‌م رو براش گفتم. به خرج خودش یه هفته‌ست توی هتل ... مهمونم کرده. الان منتظرشم که با هم بریم هتل، ولی دوست ندارم سربارش باشم.» به‌ش گفتم: «خواهرم! این خانوم رو خدا برات فرستاده. لازم نیست شرمنده باشی.» کمی گذشت و این خانوم چند قدمی از من دور شد. من هم وایساده بودم که یه خانوم دیگه اومد و یه کاغذ تا شده رو به‌م داد. فکر کردم می‌خواد آدرس بپرسه، ولی گفت: «من نذر کردم این رو به یه خادم سید بدم.» کاغذ رو گذاشتم توی جیبم. از اون طرف، خانوم دومی تا خانوم اولی رو دید، دوید و گفت: «کجا بودی این‌قدر دنبالت گشتم؟» دور که شدن، کاغذ رو درآوردم و باز کردم؛ دیدم یه پنج‌هزار تومنیه.   

قضیه‌ی سید که تموم شد، رسیده بودیم سر کوچه‌ی ما. از شنیدن این توجه امام رضا علیه‌السلام، بغض دل من هم ترکید و تا در خونه گریه کردم و تشکر...




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ جمعه 86/1/17 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه

باز هم از دیروز بگم. آخر وقت، نشسته بودم توی آسایشگاه و داشتم با عجله «امین‌الله» می‌خوندم. (چشمتون روشن! این هم زیارت خادمش!) الحق زیارت امین‌الله یه چیز عجیبیه و معمولاً اشک‌درآر. ولی دیروز این‌جوری نبود؛ نمی‌فهمیدم دارم چی می‌خونم.

اون آخرای زیارت، یه جمله‌ای هست که همیشه به دادم می‌رسه: «و مناهل الظّماء مترعة» خدایا! در ملک خدایی تو، برای تشنه‌ها حوض‌ها پر آبه. 

به اینجا که می‌رسم یادم از شیرخوار اباعبدالله علیه‌السلام می‌آد: چطور برای علی‌اصغر علیه‌السلام، یه قطره آب هم نبود؟!

همین یاد، اشکم رو سرازیر کرد...

اگه اشکتون سرازیر شد، دعا یادتون نره.




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ سه شنبه 85/12/15 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه

دیروز باز هم مهمون آقا بودم. از بخت بد به جای این‌که توی صحن‌ها و بست‌ها برام تعیین پاس کنن، گذاشتنمون توی آسایشگاه به عنوان «کاربر سیستم»! بابا ما اومدیم توd حرمش دور بزنیم؛ سیستم کیلو چند؟ چرا گذاشتینم تو قفس؟

القصه! داشتم لیست اسامی کشیک‌ها رو مرتب می‌کردم. یه‌هو به ذهنم اومد که: این لیست‌ها که همه‌ش فیلمه؛ اسم ما توی لیست خودش هست؟!




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ سه شنبه 85/12/15 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه

یکشنبه‌شب مشهد برف می‌بارید. صبح که بلند شدم برم حرم (برای کشیک هفتگی)، همه‌جا برف نشسته بود.

اون‌جا پارو دادن دستمون که راه زائرای آقا رو باز کنیم. حال‌وحولی بود!

موقع نماز ظهر، همین‌جوری هوای گریه داشتم. توی صف جماعت نشسته بودم و صدای اذان هم می‌اومد. رسید به «حیّ علی خیر العمل». یادم اومد که «خیر العمل، برّ فاطمة و ولدها»: بهترین عمل، خوبی به فاطمه سلام‌الله علیها و فرزندانشه. به دلم افتاد که ما از صبح داشتیم برای زائرای پسر فاطمه پارو می‌کردیم؛ یعنی این رو از ما به عنوان بهترین عمل قبول می‌کنه؟




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ چهارشنبه 85/12/9 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه

سلام!

امروز دوشنبه است و من باز توی حرم در خدمت زائراش هستم. همون اول صبحی، چوب‌پر به دست، داشتم کفترای آقا رو تماشا می‌کردم که یه حاج‌خانوم با مهربونی تمام به‌م گفت: «آقا تو رو خدا مواظب کبوترای آقا باشید. حرم حضرت زینب و حضرت رقیه هم از این کبوترا داره.»

کیف کردم؛ مردم ما نگران کبوترای امامشون هم هستند.

راستی! این روزا کسی سفارش کبوتربچه‌های کاروان امام حسین علیه السلام رو می‌کنه؟!




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ دوشنبه 85/11/23 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه
لوگوی دوستان
لوگوی دوستان
لوگوی دوستان لوگوی دوستان لوگوی دوستان
نگاه‌های دیگر



بالای صفحه



اینجا خانۀ خودتان است. کبوتر حرم