کبوتر حرم
 
خاطرات خدمت در حرم امام‌رضا علیه‌السلام

اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى، الصِّدّیقِ الشَّهیدِ، صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً، کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ

تو پست قبلی گفتم که چه بلایی قراره سرمون بیاد. مثل این‌که التماس‌ها و دعاها، از جمله خانومم که حسابی از پنهون‌کاریم شاکی شده بود، کارگر افتاد. دیشب تماس گرفتم که ببینم امروز، تکلیف چی می‌شه. گفتن: می‌تونید بیاید و سر پست وایسید؛ البته بدون «غذا». ما هم که از خدا خواستیم. راضی هستیم به «قضا»ش، نه به «غذا»ش!




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ دوشنبه 86/11/1 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه

صحن انقلاب حرم امام رضا علیه‌السلام با تن‌پوش برف

هفته ی پیش برف سنگینی اومده بود و از حسن اتفاق، باز هم توی حرم دوشنبه‌ی پر برف و پر باری داشتیم. اتفاقای زیادی افتاد و خوراک زیادی برای این محفل جور شد که هر چیش یادم مونده باشه، می نویسم:
زمین‌خورده‌ت‌ایم
اول صبح، که با کلی زحمت خودمو رسونده بودم، از بست شیخ طوسی (ره) که وارد شدم، طبق عادت وایسادم و سلام دادم. یکی-دو قدم که برداشتم، شپلق! به پهلو خوردم زمین. جا خوردم؛ انگار اصلا انتظار نداشتم زمین بخورم! خودمو جمع و جور کردم و همین جور توی فکر بودم. دلم متوجه امام رضا علیه السلام شدم: زمین خورده تیم آقا! دستمونو بگیر. نذار بلغزیم.
این زمین خوردن بعدش یه جور دیگه م تعبیر شد که تو پست بعدی مفصل می گم.
چتر ممنوع!
اومدم برم سر پست (گشت سرویس بهداشتی صحن کوثر). برف همین جوری می بارید. خودمو مجهز کردم و چترو برداشتم که برم. یهو گیر دادن که با چتر نمی تونی بری سر پست. ای بابا! آخه تو این هوا چه جوری؟ آخه من اگه بدون چتر برم، می رم یه گوشه ای برا خودم گیر میارم و خیرم به هیشکی نمی رسه. مشغول یکی به دو کردن بودم که یکی از مسئولای بالاتر سر رسید. پرونده رو که به ایشون ارجاع کردیم، چون دید هیچ توجیهی برای این قانون! وجود نداره، فرمود: در مواردی اشکال ندارد. خلاصه قرار شد یا چتر، یا چوب پر!
برکات یک مورد ممنوع
از قضا همین چتر بانی خیر شد و به خیلیا کمک کرد. دو تا مادر - که به نظرم لر بودند - از دور می اومدند. وقتی به پله ها رسیدند، یکی شون بالا رفت، ولی اون یکی مونده بود که چه جوری اون دو-سه تا پله رو بالا بره. رفتم بالا، چترو بستم و مثل عصا به طرفش دراز و به طریقی کاملا شرعی! کمکش کردم. کلی دعای مادرانه در حقم کرد. یه مادر دیگه برای پایین اومدن مشکل داشت و باز چتر به دردش خورد. یه مادر جوون نه چندان خوش حجاب با بچه ی چند ماهه ش بدون چتر داشتن می اومدن. رفتم و چترو روی سرشون گرفتم و تا بازرسی همراهیشون کردم. تذکر حجاب هم بهش ندادم! چون مطمئن بودم با این کمک، خودش اتوماتیک حجابشو درست می کنه؛ کما این که خیلیا با دیدن لباس ما خیلی چیزا رو رعایت می کنن. اون مادر هم کلی تشکر کرد و من با خودم فکر می کردم: چرا چتر ممنوع است؟!
قربونت برم با این دستشویی‌هات!
قصه ی دستشویی ها ی حرم امام رضا علیه السلام از اون چیزاییه که هر هفته باهاش سر و کله می زنیم. تقریبا همه از این شاکی اند که چرا این قدر دور و بد مسیر؟ بعضیا آشکارا فحش می دن و حق دارن. خلاصه هر کسی یه جوری غرشو می زنه. ولی بعضیا با نمک اعتراض می کنند. اون روز توی اون برف و باد، بازم یه مادر، همین طور که به طرف دستشویی می اومد، می گفت: یا امام رضا! قربونت برم با این دستشویی هات! نمی شد یه کم نزدیک تر بسازی؟!
سرسره
صاف بودن مرمرهای حرم، به خصوص صحن جامع، هم تابستون و هم زمستون مشکل سازه. تابستون آفتاب می زنه و چشمو اذیت می کنه. زمستون هم که بیا و ببین! خودم تا به حال چند بار زمین خوردن آدم بزرگا رو دیده م، از جمله همین دوشنبه ی برفی یه حاج آقا مفت و مسلم سر خورد و افتاد؛ به علاوه که اون روز صبح خودم هم چشیدم. بازم باید گفت: یا امام رضا! قربونت برم با این سنگ مرمرات!
کلاس‌اولی‌ها
اون روز چند تا جدید الورود داشتیم. دستشون پارو دادند که یا علی! لابد خیلی کیف کرده بودن که بعد عمری آرزوی جارو کشی آقا، همون روز اول پارو کش آقا شده بودند. توی مهمان سرا (سالن غذا خوری) با صفای خاصی از ما راه و چاه می پرسیدند. یکی از رفقا که خیلی به دیسیپلین های آهنین و «چتر ممنوع» آستان قدس پای بنده، داشت ارشادشون می کرد که: باید... نباید... ممنوعه... دیدم بنده خداها ممکنه همین روز اول، عطای خادمی رو به لقاش ببخشند. گفتم: به قوانین این جا احترام بذارید، ولی هدفتون خدمت به زائرا باشه. در زمینه ی خدمت باید خودتون «مجتهد» باشید و تشخیص بدید.
دو ساعت بعد براشون جلسه ی توجیهی گذاشتند. ما که اومده بودیم یه ساعت استراحت کنیم، با صدای مسئول از خواب بیدار شدیم که: قرار نیست این جا هر کسی برای خودش اجتهاد کنه! باید در چارچوب قوانین این جا خدمت کنید و گر نه «منع تشرف» و ...
بنده خداهای کلاس اولی به حرف کدوممون باید گوش می کردند؟




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ دوشنبه 86/10/24 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه

تو پست قبلی وعده دادم که درباره ی تعبیر اون سر خوردن مفصل بگم.
مدتی بود که زمزمه ی «تعدیل» بعضی از نیروهای ارشاد حرم مطرح بود. منم می شنیدم، ولی جدی نمی گرفتم. راستش چون اصلا خودم دنبال پارتی جور کردن برای خدمت در حرم آقا نبودم و فقط همیشه آرزوشو داشتم، فکر نمی کردم یه روزی قرار باشه بیرونم کنند.
دوشنبه ی قبل هم از صبح همین زمزمه بود و من طبق معمول تحویل نمی گرفتم. یه فرم درخواست تمدید خدمت دادند که پر کنیم و باید انتخاب می کردیم که می خوایم 3 ساعتی باشیم یا 12 ساعتی. ساعت 4 بعد از ظهر گفتند که سر پاس نرید و بمونید که جلسه ست. نشستیم و بعد از کلی مقدمه بافتن، حالی مون کردند که باید غزل خداحافظی رو بخونیم. آخ! درست همون جوری که صبح از زمین خوردن جا خوده بودم، جا خوردم. صبح، زیر پام خالی شده بود و حالا، ته دلم. موندم؛ باورم نمی شد، ولی داشت اتفاق می افتاد. تقدیر و تشکر و روبوسی و لوح تقدیر و ... بغض کرده بودم. حالم گرفته شد. آخه چرا این جوری؟ چرا دم محرّم؟
رفتم زیارت. به هق هق افتادم: آقا! من نوکرتم. بیرونم نکن؛ آزادم کن. تربیتم کن. ولم نکن. غلط کردم؛ اگه قدر نشناسی کردم، اگه بی ادبی کردم، اگه حرمتتو نگه نداشتم ... غلط کردم ...
از اون روز تو مجالس این چند روزه، گریه م با این غم سنگین قاطی شده. نمی تونم تصور کنم. به خانومم هنوز نگفتم؛ یعنی به هیشکی نگفتم. به شما می گم که دعا کنید.
گفتند این هفته رو نیاییم تا بعدش ببینیم چی می شه. ولی من طاقت نمی آرم. امروز می رم بازم به خودش التماس کنم. دعا کنید.




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ دوشنبه 86/10/24 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه

بارها این جمله رو تو حرم شنیده م که: «کاش از امام رضا (ع) یه چیز بهتر می خواستم!» ولی هیچ وقت عمق این حسرت رو درک نکرده بودم.
چند هفته بود که ناهار حرم قورمه سبزی بود (و البته انصافاً قورمه سبزیش هم عالی بود)، ولی دیگه دل همه رو زده بود. اون روز نزدیک ناهار تو دلم گفتم: «آقا! اگه امروز قورمه سبزی بدی، دیگه ناراحت می شم.» و از ته دل یه غذای دیگه خواستم. چند لحظه بعد به خودم اومدم و از حرفم پشیمون شدم، ولی مثل این که تهدیده گرفته بود. سر میز که نشستم، دیدم مرغ گذاشتن جلوم. حالا من هم اون حسرتو درک می کردم که: «کاش از امام رضا (ع) یه چیز بهتر  می خواستم!»




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ سه شنبه 86/5/9 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه

هر کی از این تیکه ی دعای بعد نمازای ماه رجب «یا من یعطی الکثیر بالقلیل» یه چیزی می فهمه و یه جوری باهاش حال می کنه. اون شب موقع خوندن این دعا به این فکر می کردم که «کثیر» برای من، توفیق خدمت در بارگاه آقا امام رضاست و «قلیل»، خودم و اعمالم.




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ چهارشنبه 86/5/3 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه

امروز داشتم تو صحن جامع قدم می زدم که دیدم یه آقای دشداشه پوش داره چیزی از توی مشما (به قول ما مشدیا پلاستیک) در می آره و به مردم می ده. جلو رفتم دیدم تسبیح تربته. به هر کس یه تسبیح می داد و با غرور خاصی می گفت مال کربلاست. یکی هم قسمت ما شد.
با خودم گفتم: آقا امروز تسبیح کربلا برام جور کرد؛ برات کربلا دادن هم براش کاری نداره.   




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ دوشنبه 86/3/21 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه

سلام!
از سالن اینترنت حرم دارم می نویسم. رباعی زیر، یه روز آفتابی، سر کشیک تو صحن جامع متولد شد:

روزی که برد یار به دار دگرم
جز خدمت این حریم، چیزی نبرم

در قبر، نشانی ز حرم بگذارید
باشد که گواهی بدهد چوب‌پرم
 




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ دوشنبه 86/3/21 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه

این هفته تو حرم اما رضا علیه السلام یه مشتری خاص به تورم خورد.

داشتم توی صحن هدایت قدم می زدم که یهو چشمم به جوونی افتاد که عصای سفید دستش داشت و سرگردون بود.

-کجا می خوای بری؟

-ساختمون اداری، قسمت ... گفتن تو صحن هدایته.

-بیا با هم بریم.

تو راه با هم صحبت کردیم. از شیراز اومده بود. اونجا که رسیدیم، به کارمند ... گفت: اومدم فیش غذای حضرت بگیرم.

-کی به شما گفته اینجا فیش می دن؟ فیش غذا رو می آرن بیرون حرم، جایی که زائرا هستن توزیع می کنن.

-حالا اگه کسی جای مشخصی نداشت چی؟

-به هر حال اینجا فیش نمی دن.

دل شکستگی رو تو چشمای بی سوش دیدم. بهش گفتم «توکل به خدا» و راه افتادیم. چند قدم که رفتیم، آقای کارمند منو صدا زد و گفت: «ببرش در مهمون سرا، ولی خودت باهاش نرو. بهش بگو بره پیش آقای ... اون بهش فیش غذا می ده.»

دلم راضی نشد جوونک بره پیش یکی دیگه رو بندازه، اونم آیا بشه یا نشه. بهش گفتم: «فیش غذای امروز من مال تو.»

-نه، شما خودتون چی؟

-این غذاها مال زائراست؛ امروزم روزی شما بوده.

بهم گفت ببرمش پشت پنجره فولاد. تو راه از اومدنش تعریف کرد:

-به دلم افتاد بیام مشهد. خیلی هم مشکل مالی داشتم. داداشم می گفت: الان ده هزار تومنم برای تو ده هزار تومنه. ولی گفتم: من می رم؛ شاید ده هزار تومنم خرج نکردم. همین جور هم شد.

-شبا کجایی؟

-تا حالا مهمون امام رضا بوده م.

-تا کی می خوای بمونی؟

-قصد ده روز کرده م. باید این دفعه یه جوابی بگیرم.

قرار شد ساعت دوازده برم دنبالش و ببرمش مهمون سرا. تو مهمون سرا باز گیر دادن که از ساعت دوازده تا یک فقط مخصوص زائراست و به خادما و کارمندا غذا نمی دن. هر چی می گفتم که این بابا زائره، تو کتشون نمی رفت. خلاصه علی آقا رو اونجا گذاشتم و خودم رفتم سر پست.

ساعت شش که پاسم تموم شد و داشتم می رفتم، گفتم برم ببینم بالاخره غذا گرفت یا نه. دیدم پشت پنجره فولاد دراز کشیده و خودشو دخیل کرده و خیلی تو حاله. دلم نیومد مزاحمش بشم.

الان نمی دونم علی چی کار کرد و کارش به کجا رسید. می خواستم برم حرم بیارمش خونه که توفیق نشد. شاید هنوز هم مشهد باشه.

براش دعا کنید. 




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ جمعه 86/2/21 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه

دوشنبه‌ی این هفته اولین روزی بود که خانومم لباس خادمی امام رضا علیه السلام رو پوشید و به جمع کبوترای آقا اضافه شد. به حالش غبطه می خورم، چون هنوز مثل من حرم رفتن براش عادت نشده و ان شاء الله هیچ وقت نشه.

تولدت مبارک، کبوتر!




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ چهارشنبه 86/2/5 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه

سید ضیاء می گفت:

«یه روز موقع نماز بست شیخ بهاء رو بسته بودیم. یکی از زائرا که به خاطر معطل شدن حیلی ناراحت شده بود با من یکی به دو می کرد. منم با نرمی جوابشو می دادم. دست آخر دراومد و گفت: «قربون امام رضا برم؛ چه سگ گنده ای داره!» خودمو نگه داشتم، ولی اون ول کن نبود. دوباره گفت: «پارس هم بلدی بکنی؟» گفتم: «بذار نماز تموم بشه، مردم بیان رد شن و راه باز بشه، اگه خواستی پارس هم برات می کنم.» طرف راهشو کشید و رفت. منم دل شکسته ... بعد نیم ساعتی برگشت و تا منو دید خواست دستمو ببوسه: «تو رو خدا راستشو بگو؛ منو نفرین کردی؟ به خدا بعد این که اون حرفو بهت زدم و رفتم، پام به یه تیزی خورد که هنوز داره درد می کنه.» بعد هم پاچه شو بالا زد و جای خراشو نشون داد ...»

اینو نگفتم که بگم ما کسی هستیم. می خواستم بگم آقا اوج مهربونیه و خیلی هوای دلامونو داره؛ دلای همه مونو.




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ سه شنبه 86/1/28 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه
لوگوی دوستان
لوگوی دوستان
لوگوی دوستان لوگوی دوستان لوگوی دوستان
نگاه‌های دیگر



بالای صفحه



اینجا خانۀ خودتان است. کبوتر حرم