سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کبوتر حرم
 
خاطرات خدمت در حرم امام‌رضا علیه‌السلام

اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى، الصِّدّیقِ الشَّهیدِ، صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً، کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ

مدتی بود توی یه جریان گناه آلود دست و پا می زدم و چیزی نمونده بود غرق بشم. هر وقت هم سیگنالی از جانب خدا می رسید که باید فکری برداشت، یه جوری با توجیه و تفسیر، ماست مالیش می کردم.
دیشب، بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، پام رو از اون جریان بیرون کشیدم. اما باز هم نگران پیامدهاش بودم. فکر می کردم با این کار، هر چند درست بود، خیلی چیزا خراب می شه و به هم می ریزه.
امروز توی حرم هم می ترسیدم فکرم مشغول این قضیه باشه. نگران بودم. ولی:
اولاً: آقا اون قدر به بهانه های مختلف مشغولم کرد که بیشتر وقتم رو اصلاً نفهمیدم چه جوری گذروندم. مثلاً بعد از مدت ها یکی از دوستان مشهدی دوران دانشگاه رو دیدم و کلی با هم حرف زدیم و ...
ثانیاً: آخر وقت که ذهنم دوباره مشغول اون نگرانی شد، بهم فهموند که من نگران خراب شدن خودمم، نه چیز دیگه. بغض گلومو گرفت، اشک توی چشام جمع شد و به آقا گفتم: بذار من خراب شم؛ تو خراب نشی. بذار تا چهره ی ماه تو رو خراب نکردم، خودم رو بشکنم و خراب بشم ...




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ دوشنبه 87/2/9 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه
سلام
ایرانسلی های عزیز! برای دریافت حدیث از طریق پیامک
اینجا رو کلیک کنید.


موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: گوناگون
به‌تاریخ یکشنبه 87/2/1 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه

اولین دوشنبه ی سال 87 حرم بودم و مشغول نوکری. داشتم توی صحن هدایت قدم می زدم که یه خانوم با بچه ش جلو اومد. فکر کردم می خواد سئوالی بپرسه، ولی وقتی نزدیک شد با کلی شرمندگی گفت: «حاج آقا! (تقریباً همه به ما می گن حاج آقا؛ رزقنا الله) ببخشید که من اون روز موقع سال تحویل بهتون گفتم نمی خواد بخونی. ما رو حلال کنید.»
وقتی رفت، تازه یادم اومد که اون روز چقدر بد و بیراه (به اشخاص حقیقی مثل خودم و حقوقی مثل نظام و آستان قدس و ...) شنیدم. یکی ش همین خواهر بود که وقتی پیشنهاد کردم براشون زیارت نامه بخونم، اعتراض کرد و مخالفت.
یادم اومد از «یا مقلّب القلوب و الابصار» که همه موقع سال تحویل خوندیم و دیدم که خدا چه جوری دل اون خواهر رو دگرگون کرده. البته اون بنده خدا قصد بدی نداشت و من هم ناراحت نشدم. از این کیف کردم که تجلّی مقلب القلوب رو توی حرم امام رضا علیه السلام دیدم؛ حرم امام مهربون.
این معجزه نیست؟




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ شنبه 87/1/24 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه

بعضی وقتا کنترل از راه نزدیک هم سخت و غیر ممکنه، چه برسه به از راه دور. این جور مواقع، کسی که کنترل می کنه باید اون قدر قوی باشه که اوضاع رو بگیره تو مشتش.
امروز حرم رو می گم. گفته بودند برای کشیک فوق العاده ی تحویل سال (به قول مشهدیا سال تحویل) از ساعت 3 صبح حرم باشید. به دستور آقایون، از نماز صبح (4:20) بست های منتهی به صحن انقلاب (سقاخونه) رو بستیم. ملت موج زنان وارد حرم می شدن و ما از بست شیخ طبرسی به سمت صحن های دیگه راهنمایی شون می کردیم. داشتم تأسف می خوردم که این بار هم مثل بقیه ی مناسبت ها نه این ها از برنامه ها استفاده می کنند و نه ما می تونیم استفاده کنیم. حدود ساعت 7:30 (دو ساعت مونده به تحویل سال)، بس که جمعیت زیاد بود، درهای ورودی به حرم رو بستند؛ منظورم درهای ورودی به خود حرمه نه ورودی رواق ها! خیلی دلم گرفت؛ در حرم امام رضا علیه السلام که بسته نمی شه. آستان قدس هر سال چند بار، مثل تحویل سال، تولد و شهادت امام رضا علیه السلام و ... با همین مشکل مواجه می شه، ولی هنوز یه فکر اساسی بر نداشته. شنیده م کربلا حتی روز عاشورا هم این محدودیت ها رو نمی ذارن، ولی این جا ...
تازه سرمون خلوت شده بود که گفتند از ورودی خواهرا دارن فشار می آرن که وارد شن. رفتیم برای کمک. غوغا و قیامتی بود. ما توی بازرسی بودیم و اون ور پشت نرده صدها زن پیر و جوون. هر کی یه چیزی می گفت: یکی یک ریز اشک می ریخت و التماس می کرد که: «من 24 ساعت راه اومده م که موقع تحویل سال تو حرم باشم. جون بچه ت، جون امام رضا بذار برم.» یکی داد می زد؛ یکی تهدید می کرد. گاهی دسته جمعی شروع می کردن به «اللهمّ کن لولیّک» خوندن. گاهی پشت سر هم صلوات می فرستادند. یه بار هم همه دم گرفتند که: «برادر راهو باز کن؛ برادر راهو باز کن» ... از این طرف، بعضی از همکارای من هم واقعا کم حوصله و بد برخورد می کردند. صحنه های عجیبی بود. گاهی دلم برای این همه زائر دل شکسته می سوخت. گاهی با خودم و به اونا می گفتم که بیرون و تو فرقی نداره. گاهی حسرت می خوردم که کاش مسئولان آستان قدس یه بار از توی اتاق های شیشه ای شون بیرون می اومدن و این اوضاع رو از نزدیک می دیدن. گاهی از خودم می پرسیدم اگه زن و بچه ی خودشون تو همین وضعیت گرفتار می شدن، چه جوری برخورد می کردن و ...
این جاست که می گم کنترل از راه نزدیک هم دیگه کارآیی نداشت. باید یکی وارد کار می شد و اوضاع رو تو مشتش می گرفت. یکی که همه قبولش داشته باشند و ازش حساب ببرند. یکی که هر حکمی بکنه هیچ کس ناراحت نشه.
به نظر من اگه همه مون یقین می کردیم که کنترل اوضاع دست خود آقاست، این مشکلات پیش نمی اومد. امروز هم آخرش خودش وارد کار شد و کاری کرد که زائراش از همون جا باهاش درد دل کنند. توی اون هیر و ویر، به کله م زد که براشون زیارت نامه بخونم. با صدای بلند، شروع کردم به خوندن و خواهرا و مادرا که انگار منتظر یه تلنگر بودند، زدند زیر گریه. از اذن دخول شروع کردم برای اونا که پشت در مونده بودند: «اللهمّ انّی وقفت علی باب من ابواب بیوت نبیّک صلواتک علیه و آله ...» خوندم تا رسیدم به این جا: «یرون مقامی و یسمعون کلامی و یردّون سلامی» توضیح دادم که امام مهربون داره شما و حال و روزتون رو می بینه، صداتون رو می شنوه و جواب سلامتون رو می ده ... تا لحظات تحویل سال که شروع کردیم: «یا مقلّب القلوب و الابصار ...» سال که تحویل شد، طاقت نیاوردم و های های و هق هق، زدم زیر گریه.
خلاصه، موج جمعیت که هر کسی حاجتی داشت و به امیدی اومده بود، با کنترل از راه نزدیک آقایی که صاحب اون جاست، آروم گرفت و همه با لبخند رضایت وارد حرم شدند.
از اون جا که فارغ شدیم یه گوشه وایسادم و شروع کردم به اشک ریختن و دعا کردن: برای فرج، برای پدر و مادرم، برادرا و خواهرام، پدر بزرگا و مادر بزرگام، دایی ها و خاله هام، عمه ها و عموهام، همسران و فرزندانشون، دوستام، همسایه هام، حق داران به گردنم، ملتمسین دعا، برای خودم و به همین ترتیب برای خانومم. یاد راننده ای افتادم که صبح تا فهمید من نوکر این درگاهم، هر کاری کردم پول نگرفت و فقط گفت برام دعا کن. یاد همه ...
ممنونتم آقا بابت روزی اول سال.




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ جمعه 87/1/2 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه

یا مقلّب القلوب و الابصار!
یا مدبّر اللیل و النّهار!
یا محوّل الحول و الاحوال!
حوّل حالنا الی احسن الحال

سلام! سال نوتون مبارک. به عنوان عیدی دو تا عکس بسیار زیبا از حرم آقا امام رضا علیه السلام براتون می ذارم که کار دوست عزیزم محسن بخشنده است.
 

من که کبوتر دلم انس گرفته با رضا

 

 

می شنوم ز قدسیان زمزمه ی رضا رضا




موضوعات مرتبط:

به‌تاریخ پنج شنبه 87/1/1 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه

این روضه ی یه خطی برای شهادت امام رضا علیه السلام دیشب حواله شد:عکس از محسن بخشنده، وبلاگ در همین حوالی

به مشهد خوش اومدی یا جواد الائمه!




موضوعات مرتبط:

به‌تاریخ شنبه 86/12/18 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه

دیروز توفیق نشد برم حرم؛ پدرم جراحی قلب کرده ن و باید تو بیمارستان پیششون می موندم. صبح زدم بیرون که برم یه کار بانکی انجام بدم. توی راه، حسرت می خوردم که امروز رو از دست دادم و ... وقتی برگشتم، پدرم خواب بودند. هم اتاقی شون، آقای مظلومی، که از زاهدان اومده بود، شروع به صحبت کرد و از «غریبی» گفت:
«توی زاهدان مریض شدم. بعد از کلی بیا و برو، بهم گفتن هر چه سری تر باید بری تهران یا مشهد برای عمل قلب. (زاهدان امکان جراحی قلب رو نداره! العهدة علی الراوی.) دنبال بلیت هواپیما بودم، ولی هیچ جوره جور نمی شد. حتی سازمان مون هم که برای زیارت کارکنان سهمیه داشت، کمک نکرد و بعضی از همکارها با این که از حال و روز من باخبر بودند، تحویل نگرفتند و ... آخرش امام رضا علیه السلام جور کرد و ما راهی مشهد شدیم. قرار بود برای عمل آماده شیم که گفتند خون AB مثبت کم داریم و باید خودتون گیر بیارید؛ تازه پیدا هم که شد، شاید یکی - دو هفته تو نوبت بمونید. ما هم دستمون به هیچ جا بند نبود؛ غریب بودیم و چشم امیدمون فقط به «غریب الغربا» بود. دیشب، نماز مغربم رو خوندم که از بیمارستان زنگ زدن که خون جور شده و الآن بیاید بستری شید. نماز عشا رو توی بیمارستان خوندم و امروز قراره عمل بشم.»
کفم برید از این که آقا این «غریب» رو این جوری تحویل گرفته. در ضمن، منت گذاشت و معجزه کرد و دل من رو هم راهی حرمش کرد.
منم رنجور درد ناسپاسی
غریبان را تو بهتر می شناسی
در ضمن، امروز «رحمان» هم از حرم زنگ زد. قصه ی رحمان هم ان شاء الله تو پست بعدی.




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ سه شنبه 86/12/14 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه

چطور شیعه شدید؟
با مسلمانی که آشنا شده بودم، متعه (ازدواج موقت) و مدتی بعد ازدواج دائم کردیم. او شیعه است و من پس از چند ماه متوجه فرق بین شیعه و سنی شدم. دوباره شروع به تحقیق کردم و سراغ اینترنت رفتم. در میان سایت هایی که سر زدم، «دایرة المعارف شیعه» بسیار مفید بود. البته در تحقیق درباره ی تشیع احساس یأس و سرخوردگی زیاد به سراغم می آمد، چون مطلبی را می خواندم و فکر می کردم آن را فهمیده ام، اما ناگهان از اهل سنت چیزی می شنیدم که برایش جوابی نداشتم. با خودم می گفتم چطور ممکن است به حقیقت پنهان در لابه لای این همه احادیث متضادمعصومه بیتی در حال بازی با خواهرزاده اش دست پیدا کنم. در ضمن، نمی خواستم شیعه شدنم فقط به خاطر همسر متعه ام باشد، بلکه باید به حقیقت آن ایمان می آوردم. در نهایت به لطف خدا، دایرة المعارف شیعه قانعم کرد، البته کتاب های «تیجانی» هم نقش مؤثری داشت. بعد از شیعه شدنم، با گروه اینترنتی اهل البیتAhlul-Bayt Discussion Group آشنا شدم که در مسائل عقیدتی برایم راه گشا بوده است. در این گروه به افراد خوبی برخوردم که خیلی کمکم کرده اند و ان شاء الله جزای خیر نصیبشان شود.
تازه مسلمانان چه نقشی می توانند در از بین بردن سوء برداشت ها درباره ی اسلام ایفا کنند؟
فکر نمی کنم در این جهت با مسلمانان عادی تفاوت چندانی داشته باشند. مهم ترین چیزی که ما مسلمانان غربی باید انجام دهیم، التزام همه جانبه و صادقانه به دین و تعامل با غیر مسلمانان در پرتو احکام دین است. در این صورت آن ها ما را همسایه ی خود می دانند و در دیدگاه نادرست و رسانه ای شان نسبت به اسلام بازنگری خواهند کرد. اما کاری که به خصوص از دست تازه مسلمانان بر می آید این است که به مردم بفهمانند که اسلام برای همه ی مردم آمده و به زبان یا فرهنگی خاص تعلق ندارد.
به عنوان یک تازه مسلمان در زمینه ی تحقیقات اسلامی با چه مشکلاتی مواجه هستید؟ در زمینه ی عمل به احکام اسلام چطور؟
منابع اسلامی و شیعی به زبان انگلیسی چندان در دسترس ما نیست. البته هر روز بر تعداد این منابع افزوده می شود، ولی اغلب آن ها در سطح مقدماتی هستند و ترجمه ی بعضی از آن ها هم خوب نیست، بنا بر این پیدا کردن منابع عمیق و تخصصی تر به زبان انگلیسی مشکل بزرگی است. از طرفی یاد گرفتن زبان عربی برای استفاده از این منابع به زبان اصلی هم کارساده ای نیست. همچنین خود من به سبب دور بودن از مراکز اسلامی این منطقه از ارتباط مستقیم با مسلمانان و شرکت در محافل دینی محرومم. فکر می کنم اگر زمانی ان شاء الله بچه داشته باشم، حتماً باید به مناطق مسلمان نشین بروم تا فرزندانم در محیط اسلامی رشد کنند. درباره ی عمل به اسلام هم در حال حاضر مشکل خاصی ندارم، چون الان به وظایف و احکامم آشنا هستم و مدتی است که به آن ها عمل می کنم. ولی ارتباط با افراد آگاه تر و مقیدتر حتماً مفید خواهد بود، چون می توانم از علم و عمل آن ها بهره ببرم و همیشه آرزوی حضور در چنین محیطی را داشته ام.
در مدرسه چه درس می دهید؟ آیا با دانش آموزان از سابقه ی علمی مسلمانان هم حرف می زنید؟
کارم را با تدریس فیزیک آغاز کردم، ولی تا به حال بیشتر ریاضیات و آمار درس داده ام. درباره ی سئوال دوم هم باید بگویم نه، چون این بحث مربوط به درس ما نمی شود.
چون من در مدرسه ی دولتی درس می دهم، نمی توانم درباره ی مسائل دینی آزادانه حرف بزنم. سر کلاس، تمام حواسم به درس دادن است و اگر دانش آموزی درباره ی اسلام سئوالی بپرسد، باید مواظب باشم که کی و چطور جواب بدهم. خارج از محیط کار هم در جمع خانواده ی غیر مسلمان هستم که باز، نمی شود درباره ی اسلام صحبت کرد. بنا بر این برای ابراز ارادتم به تشیع، سراغ دوستان مسلمان اینترنتی ام می روم.
واکنش دانش آموزان به حجاب یا سایر نمادها و رفتارهای اسلامی شما چیست؟
من 9 سال است که در دبیرستان های دولتی درس می دهم و دانش آموزانم که بین 14 تا 18 سال دارند، غالباً غیر مسلمانند. دانش آموزان با دین و حجاب من مشکلی ندارند. آن ها من را همین جوری قبول کرده اند و راستش بسیاری از دانش آموزان، والدین و همکاران نظر مثبتی نسبت به پوشش اسلامی من دارند. فکر می کنم آن ها درک می کنند که من در کارم واردم و دینم به کیفیت تدریسم ضربه ای نمی زند. بعضی از والدین و کارکنان مدرسه هم از این که دانش آموزان معلم مسلمان متعهدی داشته باشند، احساس خوشحالی می کنند، چون آشنایی فرزندانشان را با فرهنگ های مختلف مفید می دانند.
در عین حال، به نظرم افراد خارجی تبار، به ویژه آن هایی که لهجه دارند، در آمریکا کمتر مورد پذیرش قرار می گیرند. با کمال تعجب، به نظر می رسد که حجاب، البته بعد از استخدام مانع بزرگی به حساب نمی آید. چند بار که برای مصاحبه استخدام رفتم، از حرکات آن ها پیدا بود که به خاطر حجابم تمایلی به استخدام من ندارند و در یک مورد مطمئن شدم که فقط حجاب مانع استخدامم شده است. ولی بعد از آن جای دیگری با شرایط بهتر مشغول به کار شدم و خبردار شدم که آن ها از تصمیم شان پشیمان شده اند و اگر دوباره درخواست کار می دادم، جور دیگری پاسخ می دادند.
ممکن است درباره مدارس دولتی آمریکا بیشتر توضیح دهید؟
ایالات متحده ی آمریکا برای همه ی بچه ها از حدود 5 سالگی به مدت 13 سال تحصیل رایگان فراهم می کند. هزینه ی مدارس از طریق مالیات های مردمی و بودجه های دولتی تأمین می شود. تقریباً تمام کودکان آمریکا، از نژادها و طبقات مختلف از جمله فقیر، غنی، سالم و معلول به مدارس دولتی می روند. مدارس دولتی از همه نظر مختلط هستند. معلمان این مدارس باید در زمینه ی آموزش و رشته ی تدریس شان مدرک دانشگاهی، معمولاً لیسانس، داشته باشند و در طول دوره تدریس هم تحصیلاتشان را ادامه دهند. دانش آموزان دبیرستانی بر اساس علاقه و نیازهایشان برای دانشگاه، انتخاب واحد می کنند. بنا بر این، مثلاً در دبیرستان ما، حدود 12 کلاس جبر 1 با ظرفیت حدود 30 دانش آموز در هر کلاس به عنوان پیش نیاز دروس بالاتر ارائه می شود، اما فقط یک کلاس آمار پیش دانشگاهی آن هم به صورت اختیاری ارائه می شود.
همان طور که گفتم، کلاس ها به صورت مختلط تشکیل می شود، بنا بر این من باید سر کلاس همیشه مراقب حجابم باشم. خارج از کلاس هم وضع به همین صورت است، چون همکار مرد هم داریم. علت این اختلاط این است که در تاریخ آمریکا، دانش آموزان سیاه پوست جدا از سفیدپوستان و در مدارسی محروم تر درس می خوانده اند. البته همین الان هم در مدارس تبعیض وجود دارد و مدارس محله های فقیرنشین به خاطر این که مالیات کمتری می دهند، امکانات کمتری هم دارند. مدارس آمریکا علاوه بر آموزش خدمات دیگری هم ارائه می دهند. مثلا در مدرسه ی ما، 25 درصد دانش آموزان از صبحانه و ناهار رایگان بهره مند می شوند. بد نیست این را هم بدانید که از ابتدای تأسیس ایالات متحده، بحث جدایی دولت از کلیسا در کشور ما مطرح بوده است. این بدان معناست که تدریس آموزه های دینی، از جمله مسیحیت، در مدارس آمریکا ممنوع است. البته آداب و رسوم غیر دینی مربوط به تعطیلات مذهبی غالباً رعایت می شود.
چرا اسم معصومه را انتخاب کردید؟
به پیشنهاد یک دوست مسلمان پاکستانی تبار، نام همسر یکی از دوستانش را انتخاب کردم که در پاکستان به دست وهابیون به شهادت رسیده بود و امیدوارم که بتوانم به این اسم مسما ببخشم.




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: تازه‌مسلمانان
به‌تاریخ دوشنبه 86/12/6 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه

در سایت انجمن تازه مسلمانان بسیار فعال است و مدیریت یکی از بخش های تالار گفت و گوی این سایت را بر عهده دارد. در آمریکا، معلمی موفق است. در لحظه های تنهایی مسلمانی در غرب، وبلاگ می نویسد و ندای اسلام را منتشر می کند.

«معصومه (دایانا) بیتی» در سال 1994 مسلمان شده است. داستان مسلمان شدنش را کتاب کرده و در اینترنت گذاشته است. و حالا سرگذشت مسلمانی اش را که به چند زبان ترجمه شده، برای ما باز گو می کند.معصومه بیتی همراه با دانش آموزانش

اسلام را کجا و چگونه پیدا کردید؟

من در خانواده ی مسیحی نه چندان مقیدی در کلرادوی آمریکا به دنیا آمدم. دین در خانه ی ما چندان جایگاهی نداشت. پدرم با اعتقاد به فرقه مورمون ها و مادرم در خانواده ای پروتستان بزرگ شده بود. یادم می آید که پدر و مادرم روزهای یکشنبه من و برادرم را در مدرسه ی مذهبی می گذاشتند، ولی خودشان به جای این که همزمان با حضور ما در کلاس به کلیسا بروند، به خانه بر می گشتند. به سال های نوجوانی که رسیدم، کنجکاوی ام درباره ی خدا شروع شد. از خودم می پرسیدم: «آیا خدا واقعاً وجود دارد و اگر چنین است، از ما انسان ها چه توقعی دارد؟» به سراغ کتاب مقدس و دیگر آثار مسیحی رفتم و آن ها را بدون پیش داوری مطالعه کردم. در سن و سال یک دختر دبیرستانی، آن قدر عقلم می رسید که متوجه بعضی تناقض های کتاب مقدس بشوم، به ویژه وقتی که کار به ماهیت حضرت عیسی علیه السلام می کشید. می دیدم که گویا انجیل در جایی عیسی (ع) را خدا و در جای دیگر بشر معرفی می کند. ولی آن موقع فکر می کردم که انجیل مشکلی ندارد، بلکه مشکل از جانب من است و هنوز قابلیت فهم این مطالب را ندارم. توجه داشته باشید که در مسیحیت به ما می گویند که دین، چیزی پر رمز و راز است و لزوماً نباید به عقل و منطق بشر جور در بیاید، چون خدا بر انجام هر کاری هر طور که اراده کند، قادر است. بنا بر این اگر چیزی به عقلمان جور در نیامد، به خاطر این است که ما انسان ها از درک حقیقت خدا عاجزیم و از این رو باید آنچه را که درک نمی کنیم دربست بپذیریم. ولی با وجود این، باز هم از زندگی دینی اغلب مسیحیان خوشم نمی آمد، چون آن را بیشتر نوعی وقت گذرانی می دانستم. تا این که با فرقه ای به نام Church of God آشنا شدم و از بعضی اعمال آن ها خیلی خوشم آمد. مثلاً گوشت خوک نمی خورند، چون کتاب مقدس آن را حرام کرده است، و یا چون در انجیل از کریسمس حرفی در میان نیست، آن را جشن نمی گیرند. وقتی وارد دانشگاه دولتی کلرادو شدم، با دختری از همین فرقه آشنا شدم و یک بار با او به کلیسای آن ها رفتم. ولی چون مدتی بعد بین سران این کلیسا انشعاب به وجود آمد و اعضای آن بر سر پیروی از آن ها بحث و جدل می کردند، از این فرقه جدا شدم و به همان مسیحیت معمولی خودم برگشتم. در خوابگاه عضو یکی از گروه های مطالعه و تفسیر انجیل (Bible Study Group) شدم و دنبال آن بودم که ببینم انجیل واقعاً چه می گوید، هر چند آن جا هم نتوانستم پاسخی به سئوالاتم دریافت کنم.

همان روزها بود که با یک مرد مسلمان آشنا شدم که اولین مسلمانی بود که در عمرم دیده بودم. من همیشه به فرهنگ های متفاوت علاقه مند بودم و خیلی زود با این مرد مسلمان دوست شدم. کم کم درباره ی اسلام سئوالاتی در ذهنم پدید آمد. از خودم می پرسیدم: «چرا او به این شکل خاص نماز می خواند؟» دوست داشتم دلیل پای بندی او را به اعتقادات و اعمالش بدانم. مسیحیان شکل خاصی برای دعا و عبادت ندارند و من در مسیحیت یاد گرفته بودم که هر چیزی را لازم دارم از خدا درخواست کنم و آن را هم از عیسی علیه السلام بخواهم، نه از خود خدا. جای مفهوم عبادت واقعی و عملی در مسیحیت به شدت خالی است، هر چند به ما می گویند که از عیسی علیه السلام به خاطر فدا شدن برای گناهانمان تشکر کنیم. من می خواستم که رابطه ام با خدا بیش از دعا برای اجابت خواسته هایم باشد. این شد که سراغ قرآن رفتم و شروع به خواندن ترجمه ی انگلیسی آن به قلم «پیکتهال» کردم. اولین باری که قرآن را خواندم، واکنش دوگانه ای داشتم. از یک سو، تعجب کردم که سرگذشت بسیاری از پیامبران مسیحیت و یهودیت در قرآن هم آمده است. قبل از آن اصلاً از رابطه بین مسیحیت، یهودیت و اسلام خبر نداشتم و همیشه اسلام را دینی شرقی مثل آیین های هندو یا بودایی می دانستم. از سوی دیگر، هر وقتی در آیه ای می خواندم که عیسی علیه السلام یکی از سه خدا یا پسر خدا نیست، قرآن را می بستم و دیگر نمی خواندم، چون هر چه تا آن موقع شنیده بودم خلاف این را می گفت، در حالی که سایر مطالب قرآن با آموخته های من تطابق داشت. به این فکر افتادم که چرا هر چه را درباره مسیحیت آموخته ام، باور کرده ام.

از رهبر و دیگر اعضای گروه انجیل خوانی مان پرسیدم: در کجای انجیل امده است که عیسی علیه السلام خدایی است در قالب بشر که برای نجات ما از گناهانمان آمده و ما برای نجات یافتن فقط باید عقیده داشته باشیم که او پسر خداست؟ هر کدام از آن ها جوابی داشتند، ولی من در برابر هر جواب، آیه ای می آوردم که خلاف آن را می گفت. آن ها گفتند که این مطالب را باید قلباً بپذیریم و درباره ی آن چون و چرا نکنیم، ولی حالا من فکر می کردم که اگر خدا دینی به ما داده است، لابد آن دین چنان منطقی و عقلانی است که بتوانیم آن را بفهمیم و در نتیجه بر اساس خواست خدا عمل کنیم. رهبر گروه انجیل خوانی ما مدتی را در الجزایر به تبلیغ مسیحیت پرداخته بود، من هم تصمیم گرفتم سئوالاتم را با او در میان بگذارم، چون فکر می کردم او درباره ی اسلام اطلاعات بیشتری دارد و می تواند اشکالات آن و مزایای مسیحیت را برایم باز کند. اول پرسیدم که سرنوشت دوست مسلمانم چه خواهد شد. آهی کشید و گفت: او بدون شک جهنمی می شود، مگر این که به عیسی (ع) اعتقاد قلبی داشته باشد، که مسلمانان به ندرت چنین اعتقادی دارند. نمی توانستم این حرف را قبول کنم، چون دوست مسلمانم از اغلب مسیحیان مقیدتر بود. چرا کسی مثل او باید به جهنم برود؟ بعد پرسیدم: چرا مسیحیان قرآن را با این همه مشترکات با کتاب مقدس، رد می کنند؟ او جواب داد: قرآن را شیطان برای فریب انسان فرستاده و شباهت آن با کتاب مقدس هم جزئی از برنامه ی شیطان است. از این جواب نزدیک بود گریه ام بگیرد، ولی چون می خواستم درباره ی بعضی آیات خاص قرآن از او سئوال کنم، پرسیدم تا به حال قرآن را خوانده است یا نه. از پاسخش جا خوردم، چون گفت: به بعضی از بخش های آن نگاه مختصری انداخته ام، ولی نتوانستم ادامه دهم، چون قرآن باعث شد دل درد بگیرم! وقتی فهمیدم منی که فقط چند ماه است سراغ قرآن رفته ام از مسئول گروه انجیل خوانی که در میان مردم الجزایر هم کار تبلیغی می کرده، بیشتر با اسلام آشنا هستم، ارتباطم را فوراً با او قطع کردم. کسی که قرآن را نخوانده نمی تواند درباره ی آن درست قضاوت کند. از دست او و همه ی بزرگان مسیحی که این چیزها را بدون مطالعه و توضیح به خورد ما می دادند، عصبانی شده بودم. این چیزی جز بدعت نبود که آن را به عنوان عقیده ی الهی تبلیغ می کردند. این ماجرا نقطه ی عطفی برایم بود، چون به این نتیجه رسیدم که در این راه نمی توانم به کسی اعتماد کنم که کمکم کند، بلکه خودم باید به تنهایی این بار را به دوش بکشم. رفته رفته دیدم که دیگر به تثلیث اعتقاد ندارم. این حالت برایم سخت بود، چون همیشه فکر می کردم که حالا اگر اشتباه کرده باشم، راهی جهنم خواهم شد. ولی نمی توانستم انکار کنم که محمد صلی الله علیه و آله پیامبر خدا و قرآن، کلام خداست. اگر قرآن کلام خداست، پس کلمه به کلمه ی آن درست است. بنابراین چند ماه پس از صحبت با مسئول گروه انجیل خوانی، مسلمان شدم و حدود یک سال بعد از ادای شهادتین، حجاب گذاشتم.

چرا این قدر فاصله؟

اوایل کار، هنوز خیلی از چیزها را درباره ی اسلام نمی دانستم. بیشتر ترجمه ی قرآن را می خواندم و در آن می اندیشیدم، مسائل را خودم امتحان می کردم و به مقایسه ی اسلام و مسیحیت می پرداختم. طبیعی است که نمی توانستم جزئیات احکام و اعتقادات را از ترجمه ی صرف قرآن به دست بیاورم. در ضمن، خیلی از مسلمانان دور و برم حرف های متفاوتی درباره ی حجاب می زدند و مثلا می گفتند حجاب، ساخته ی بعضی فرهنگ هاست و ربطی به اسلام ندارد. با این که قبل از آن هم هیچ وقت لباس های آنچنانی نمی پوشیدم، سعی کردم باز هم پوشش مناسب تری انتخاب کنم و همزمان به تحقیق درباره حجاب مشغول شدم تا حکم خدا را درباره ی آن به دست آورم. بالاخره به این نتیجه رسیدم که آیات حجاب بدین معنی است که زن مسلمان باید مو و سایر قسمت های بدن (به جز صورت و دست ها از مچ) را بپوشاند و لباس محرک به تن نکند. آن موقع اصلاً از برکات حجاب چیزی نمی دانستم و در ضمن از واکنش خانواده و برخورد جامعه هم واهمه داشتم. تصمیم گرفتم در تعطیلات بین دو ترم دانشگاه باحجاب شوم و از روزی که حجاب گذاشتم پای تصمیمم ماندم. بعد از باحجاب شدن، روحیه ام خیلی بهتر شده و بیشتر احساس زن بودن می کنم. فکر می کنم لطف و مدد الهی از زمان باحجاب شدنم بیشتر شده است. دوستان دانشگاهی ام نسبت به حجاب واکنش خاصی نداشتند و حتی بعضی از آن ها از آن خوششان می آمد. شکر خدا، مشکلات چندانی برایم پیش نیامد، ولی سئوال های زیادی به طرفم سرازیر می شد و چند تن از دوستانم را هم از دست دادم. در عین حال این قضیه برای خانواده ام خیلی سخت بود و چند سال طول کشید تا توانستند با این مسئله کنار بیایند.

از واکنش خانواده بیشتر بگویید.

آن ها از ابتدا با اصل مسلمان شدنم مشکل داشتند. فکر می کردند به خاطر همسرم مسلمان شده ام و در واقع اعتقادی به اسلام ندارم. حرف های زیادی می زدند: به جهنم می روی؛ داری از فرهنگ آمریکایی خودت دست بر می داری؛ داری از ما رو گردان می شوی؛ حجاب تو مثل سیلی بر گونه ی ماست و ... مادرم سرم داد می کشید، پدرم دوست نداشت با من حرف بزند. من هم سعی می کردم رفتارشان را درک کنم، چون می دانستم نگران دخترشان هستند و منظور بدی ندارند. دوست نداشتم آن ها را در این حالت ببینم، ولی  منطق در این جا کارگر نبود و اصلاً حرفم را نمی فهمیدند.

حالا پس از چندین سال رابطه مان خوب شده و مشکلی نداریم. ولی سعی می کنم از بحث و جدل پرهیز کنم، چون طرح موضوعات اختلاف برانگیز مثل ازدواج، تربیت فرزند، پوشش، خورد و خوراک، حج و ... باعث تنش می شود. انتظار ندارم این حالت هم از بین برود، ولی امیدوارم رابطه ی خوبمان پایدار بماند.

ادامه دارد ...




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: تازه‌مسلمانان
به‌تاریخ یکشنبه 86/12/5 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه

دوستانی که برای نوشته ها دون می پاشند، گاهی التماس دعا می گن. هر چند قبول این درخواست ها بارمو سنگین می کنه (چون مسئولیت می آره)، ولی با جون و دل قبول می کنم. حمّال حاجات شما می شم و به امام رضا علیه السلام می گم: آقا! زائرای راه دورت التماس دعا گفتند و من خدمت شما آوردم. شما خانواده مزد کارگر رو قبل از خشک شدن عرقش می دید؛ منم مزد این حمّالی رو از خودتون می خوام. 
در ضمن، وقتی کسی التماس دعا می گه، یعنی برام دعا کن، نه این که دعامو مستجاب کن!




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ جمعه 86/12/3 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه
لوگوی دوستان
لوگوی دوستان
لوگوی دوستان لوگوی دوستان لوگوی دوستان
نگاه‌های دیگر



بالای صفحه



اینجا خانۀ خودتان است. کبوتر حرم