در سایت انجمن تازه مسلمانان بسیار فعال است و مدیریت یکی از بخش های تالار گفت و گوی این سایت را بر عهده دارد. در آمریکا، معلمی موفق است. در لحظه های تنهایی مسلمانی در غرب، وبلاگ می نویسد و ندای اسلام را منتشر می کند.
«معصومه (دایانا) بیتی» در سال 1994 مسلمان شده است. داستان مسلمان شدنش را کتاب کرده و در اینترنت گذاشته است. و حالا سرگذشت مسلمانی اش را که به چند زبان ترجمه شده، برای ما باز گو می کند.
اسلام را کجا و چگونه پیدا کردید؟
من در خانواده ی مسیحی نه چندان مقیدی در کلرادوی آمریکا به دنیا آمدم. دین در خانه ی ما چندان جایگاهی نداشت. پدرم با اعتقاد به فرقه مورمون ها و مادرم در خانواده ای پروتستان بزرگ شده بود. یادم می آید که پدر و مادرم روزهای یکشنبه من و برادرم را در مدرسه ی مذهبی می گذاشتند، ولی خودشان به جای این که همزمان با حضور ما در کلاس به کلیسا بروند، به خانه بر می گشتند. به سال های نوجوانی که رسیدم، کنجکاوی ام درباره ی خدا شروع شد. از خودم می پرسیدم: «آیا خدا واقعاً وجود دارد و اگر چنین است، از ما انسان ها چه توقعی دارد؟» به سراغ کتاب مقدس و دیگر آثار مسیحی رفتم و آن ها را بدون پیش داوری مطالعه کردم. در سن و سال یک دختر دبیرستانی، آن قدر عقلم می رسید که متوجه بعضی تناقض های کتاب مقدس بشوم، به ویژه وقتی که کار به ماهیت حضرت عیسی علیه السلام می کشید. می دیدم که گویا انجیل در جایی عیسی (ع) را خدا و در جای دیگر بشر معرفی می کند. ولی آن موقع فکر می کردم که انجیل مشکلی ندارد، بلکه مشکل از جانب من است و هنوز قابلیت فهم این مطالب را ندارم. توجه داشته باشید که در مسیحیت به ما می گویند که دین، چیزی پر رمز و راز است و لزوماً نباید به عقل و منطق بشر جور در بیاید، چون خدا بر انجام هر کاری هر طور که اراده کند، قادر است. بنا بر این اگر چیزی به عقلمان جور در نیامد، به خاطر این است که ما انسان ها از درک حقیقت خدا عاجزیم و از این رو باید آنچه را که درک نمی کنیم دربست بپذیریم. ولی با وجود این، باز هم از زندگی دینی اغلب مسیحیان خوشم نمی آمد، چون آن را بیشتر نوعی وقت گذرانی می دانستم. تا این که با فرقه ای به نام Church of God آشنا شدم و از بعضی اعمال آن ها خیلی خوشم آمد. مثلاً گوشت خوک نمی خورند، چون کتاب مقدس آن را حرام کرده است، و یا چون در انجیل از کریسمس حرفی در میان نیست، آن را جشن نمی گیرند. وقتی وارد دانشگاه دولتی کلرادو شدم، با دختری از همین فرقه آشنا شدم و یک بار با او به کلیسای آن ها رفتم. ولی چون مدتی بعد بین سران این کلیسا انشعاب به وجود آمد و اعضای آن بر سر پیروی از آن ها بحث و جدل می کردند، از این فرقه جدا شدم و به همان مسیحیت معمولی خودم برگشتم. در خوابگاه عضو یکی از گروه های مطالعه و تفسیر انجیل (Bible Study Group) شدم و دنبال آن بودم که ببینم انجیل واقعاً چه می گوید، هر چند آن جا هم نتوانستم پاسخی به سئوالاتم دریافت کنم.
همان روزها بود که با یک مرد مسلمان آشنا شدم که اولین مسلمانی بود که در عمرم دیده بودم. من همیشه به فرهنگ های متفاوت علاقه مند بودم و خیلی زود با این مرد مسلمان دوست شدم. کم کم درباره ی اسلام سئوالاتی در ذهنم پدید آمد. از خودم می پرسیدم: «چرا او به این شکل خاص نماز می خواند؟» دوست داشتم دلیل پای بندی او را به اعتقادات و اعمالش بدانم. مسیحیان شکل خاصی برای دعا و عبادت ندارند و من در مسیحیت یاد گرفته بودم که هر چیزی را لازم دارم از خدا درخواست کنم و آن را هم از عیسی علیه السلام بخواهم، نه از خود خدا. جای مفهوم عبادت واقعی و عملی در مسیحیت به شدت خالی است، هر چند به ما می گویند که از عیسی علیه السلام به خاطر فدا شدن برای گناهانمان تشکر کنیم. من می خواستم که رابطه ام با خدا بیش از دعا برای اجابت خواسته هایم باشد. این شد که سراغ قرآن رفتم و شروع به خواندن ترجمه ی انگلیسی آن به قلم «پیکتهال» کردم. اولین باری که قرآن را خواندم، واکنش دوگانه ای داشتم. از یک سو، تعجب کردم که سرگذشت بسیاری از پیامبران مسیحیت و یهودیت در قرآن هم آمده است. قبل از آن اصلاً از رابطه بین مسیحیت، یهودیت و اسلام خبر نداشتم و همیشه اسلام را دینی شرقی مثل آیین های هندو یا بودایی می دانستم. از سوی دیگر، هر وقتی در آیه ای می خواندم که عیسی علیه السلام یکی از سه خدا یا پسر خدا نیست، قرآن را می بستم و دیگر نمی خواندم، چون هر چه تا آن موقع شنیده بودم خلاف این را می گفت، در حالی که سایر مطالب قرآن با آموخته های من تطابق داشت. به این فکر افتادم که چرا هر چه را درباره مسیحیت آموخته ام، باور کرده ام.
از رهبر و دیگر اعضای گروه انجیل خوانی مان پرسیدم: در کجای انجیل امده است که عیسی علیه السلام خدایی است در قالب بشر که برای نجات ما از گناهانمان آمده و ما برای نجات یافتن فقط باید عقیده داشته باشیم که او پسر خداست؟ هر کدام از آن ها جوابی داشتند، ولی من در برابر هر جواب، آیه ای می آوردم که خلاف آن را می گفت. آن ها گفتند که این مطالب را باید قلباً بپذیریم و درباره ی آن چون و چرا نکنیم، ولی حالا من فکر می کردم که اگر خدا دینی به ما داده است، لابد آن دین چنان منطقی و عقلانی است که بتوانیم آن را بفهمیم و در نتیجه بر اساس خواست خدا عمل کنیم. رهبر گروه انجیل خوانی ما مدتی را در الجزایر به تبلیغ مسیحیت پرداخته بود، من هم تصمیم گرفتم سئوالاتم را با او در میان بگذارم، چون فکر می کردم او درباره ی اسلام اطلاعات بیشتری دارد و می تواند اشکالات آن و مزایای مسیحیت را برایم باز کند. اول پرسیدم که سرنوشت دوست مسلمانم چه خواهد شد. آهی کشید و گفت: او بدون شک جهنمی می شود، مگر این که به عیسی (ع) اعتقاد قلبی داشته باشد، که مسلمانان به ندرت چنین اعتقادی دارند. نمی توانستم این حرف را قبول کنم، چون دوست مسلمانم از اغلب مسیحیان مقیدتر بود. چرا کسی مثل او باید به جهنم برود؟ بعد پرسیدم: چرا مسیحیان قرآن را با این همه مشترکات با کتاب مقدس، رد می کنند؟ او جواب داد: قرآن را شیطان برای فریب انسان فرستاده و شباهت آن با کتاب مقدس هم جزئی از برنامه ی شیطان است. از این جواب نزدیک بود گریه ام بگیرد، ولی چون می خواستم درباره ی بعضی آیات خاص قرآن از او سئوال کنم، پرسیدم تا به حال قرآن را خوانده است یا نه. از پاسخش جا خوردم، چون گفت: به بعضی از بخش های آن نگاه مختصری انداخته ام، ولی نتوانستم ادامه دهم، چون قرآن باعث شد دل درد بگیرم! وقتی فهمیدم منی که فقط چند ماه است سراغ قرآن رفته ام از مسئول گروه انجیل خوانی که در میان مردم الجزایر هم کار تبلیغی می کرده، بیشتر با اسلام آشنا هستم، ارتباطم را فوراً با او قطع کردم. کسی که قرآن را نخوانده نمی تواند درباره ی آن درست قضاوت کند. از دست او و همه ی بزرگان مسیحی که این چیزها را بدون مطالعه و توضیح به خورد ما می دادند، عصبانی شده بودم. این چیزی جز بدعت نبود که آن را به عنوان عقیده ی الهی تبلیغ می کردند. این ماجرا نقطه ی عطفی برایم بود، چون به این نتیجه رسیدم که در این راه نمی توانم به کسی اعتماد کنم که کمکم کند، بلکه خودم باید به تنهایی این بار را به دوش بکشم. رفته رفته دیدم که دیگر به تثلیث اعتقاد ندارم. این حالت برایم سخت بود، چون همیشه فکر می کردم که حالا اگر اشتباه کرده باشم، راهی جهنم خواهم شد. ولی نمی توانستم انکار کنم که محمد صلی الله علیه و آله پیامبر خدا و قرآن، کلام خداست. اگر قرآن کلام خداست، پس کلمه به کلمه ی آن درست است. بنابراین چند ماه پس از صحبت با مسئول گروه انجیل خوانی، مسلمان شدم و حدود یک سال بعد از ادای شهادتین، حجاب گذاشتم.
چرا این قدر فاصله؟
اوایل کار، هنوز خیلی از چیزها را درباره ی اسلام نمی دانستم. بیشتر ترجمه ی قرآن را می خواندم و در آن می اندیشیدم، مسائل را خودم امتحان می کردم و به مقایسه ی اسلام و مسیحیت می پرداختم. طبیعی است که نمی توانستم جزئیات احکام و اعتقادات را از ترجمه ی صرف قرآن به دست بیاورم. در ضمن، خیلی از مسلمانان دور و برم حرف های متفاوتی درباره ی حجاب می زدند و مثلا می گفتند حجاب، ساخته ی بعضی فرهنگ هاست و ربطی به اسلام ندارد. با این که قبل از آن هم هیچ وقت لباس های آنچنانی نمی پوشیدم، سعی کردم باز هم پوشش مناسب تری انتخاب کنم و همزمان به تحقیق درباره حجاب مشغول شدم تا حکم خدا را درباره ی آن به دست آورم. بالاخره به این نتیجه رسیدم که آیات حجاب بدین معنی است که زن مسلمان باید مو و سایر قسمت های بدن (به جز صورت و دست ها از مچ) را بپوشاند و لباس محرک به تن نکند. آن موقع اصلاً از برکات حجاب چیزی نمی دانستم و در ضمن از واکنش خانواده و برخورد جامعه هم واهمه داشتم. تصمیم گرفتم در تعطیلات بین دو ترم دانشگاه باحجاب شوم و از روزی که حجاب گذاشتم پای تصمیمم ماندم. بعد از باحجاب شدن، روحیه ام خیلی بهتر شده و بیشتر احساس زن بودن می کنم. فکر می کنم لطف و مدد الهی از زمان باحجاب شدنم بیشتر شده است. دوستان دانشگاهی ام نسبت به حجاب واکنش خاصی نداشتند و حتی بعضی از آن ها از آن خوششان می آمد. شکر خدا، مشکلات چندانی برایم پیش نیامد، ولی سئوال های زیادی به طرفم سرازیر می شد و چند تن از دوستانم را هم از دست دادم. در عین حال این قضیه برای خانواده ام خیلی سخت بود و چند سال طول کشید تا توانستند با این مسئله کنار بیایند.
از واکنش خانواده بیشتر بگویید.
آن ها از ابتدا با اصل مسلمان شدنم مشکل داشتند. فکر می کردند به خاطر همسرم مسلمان شده ام و در واقع اعتقادی به اسلام ندارم. حرف های زیادی می زدند: به جهنم می روی؛ داری از فرهنگ آمریکایی خودت دست بر می داری؛ داری از ما رو گردان می شوی؛ حجاب تو مثل سیلی بر گونه ی ماست و ... مادرم سرم داد می کشید، پدرم دوست نداشت با من حرف بزند. من هم سعی می کردم رفتارشان را درک کنم، چون می دانستم نگران دخترشان هستند و منظور بدی ندارند. دوست نداشتم آن ها را در این حالت ببینم، ولی منطق در این جا کارگر نبود و اصلاً حرفم را نمی فهمیدند.
حالا پس از چندین سال رابطه مان خوب شده و مشکلی نداریم. ولی سعی می کنم از بحث و جدل پرهیز کنم، چون طرح موضوعات اختلاف برانگیز مثل ازدواج، تربیت فرزند، پوشش، خورد و خوراک، حج و ... باعث تنش می شود. انتظار ندارم این حالت هم از بین برود، ولی امیدوارم رابطه ی خوبمان پایدار بماند.
ادامه دارد ...
موضوعات مرتبط:
برچسبها:
تازهمسلمانان