کبوتر حرم
 
خاطرات خدمت در حرم امام‌رضا علیه‌السلام

اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى، الصِّدّیقِ الشَّهیدِ، صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً، کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ

امروز داشتم سر پستم - بست شیخ حر عاملی (ره) - قدم می زدم که یه زن و مرد به طرفم اومدند. اون خانوم که کر و لال بود، با همون زبون بسته ش بهم فهموند که می خواد چوب پرمو ببوسه. چوب پر رو جلو بردم و اون همون جوری که به زبون خودش ذکر می گفت، چوب پر رو بوسید، دست کشید و به صورتش مالید.
یاد بی عقل هایی افتادم که می گن:«چرا ضریح رو می بوسید؟ سنگ و چوب و آهن که بوسیدن نداره.» خوب تو نبوس! اگه یه ماه هم از بچه ت دور بودی، نکنه عکسشو ببوسی! کاغذ که بوسیدن نداره!
از صفا و معرفت اون خانوم کیف کردم و با خودم گفتم: این کجا و آن کجا؟!




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ دوشنبه 86/11/8 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه

‏اسم من «ابوهادی» است. داستان مسلمان شدن من از «لانگ‏بیچ» کالیفرنیا واقع در سواحل اقیانوس آرام آغاز می‌شود. چهارساله که بودم، پدر و مادرم طلاق گرفتند و کمی بعد از آن، پدرم به شهر دیگری رفت و من، برادر دوقلو و خواهر کوچک‌ترم را با مادرمان تنها گذاشت. مادرم سخت کار می‌کرد تا بتواند خرجیِ ما را بدهد، ولی دست‌تنها و بدون تحصیلات عالی و مهارت‌های شغلی، از عهده‌ی مخارج زندگی برنمی‌آمد و مجبور بود به دستمزدهای پایین قناعت کند. تا این‌که بالاخره دوام نیاورد و ما برای ادامه‌ی زندگی به خانه‌ی پدربزرگم رفتیم.  دنبالم بیا ...


موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: تازه‌مسلمانان

به‌تاریخ سه شنبه 86/11/2 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه

تو پست قبلی گفتم که چه بلایی قراره سرمون بیاد. مثل این‌که التماس‌ها و دعاها، از جمله خانومم که حسابی از پنهون‌کاریم شاکی شده بود، کارگر افتاد. دیشب تماس گرفتم که ببینم امروز، تکلیف چی می‌شه. گفتن: می‌تونید بیاید و سر پست وایسید؛ البته بدون «غذا». ما هم که از خدا خواستیم. راضی هستیم به «قضا»ش، نه به «غذا»ش!




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ دوشنبه 86/11/1 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه

صحن انقلاب حرم امام رضا علیه‌السلام با تن‌پوش برف

هفته ی پیش برف سنگینی اومده بود و از حسن اتفاق، باز هم توی حرم دوشنبه‌ی پر برف و پر باری داشتیم. اتفاقای زیادی افتاد و خوراک زیادی برای این محفل جور شد که هر چیش یادم مونده باشه، می نویسم:
زمین‌خورده‌ت‌ایم
اول صبح، که با کلی زحمت خودمو رسونده بودم، از بست شیخ طوسی (ره) که وارد شدم، طبق عادت وایسادم و سلام دادم. یکی-دو قدم که برداشتم، شپلق! به پهلو خوردم زمین. جا خوردم؛ انگار اصلا انتظار نداشتم زمین بخورم! خودمو جمع و جور کردم و همین جور توی فکر بودم. دلم متوجه امام رضا علیه السلام شدم: زمین خورده تیم آقا! دستمونو بگیر. نذار بلغزیم.
این زمین خوردن بعدش یه جور دیگه م تعبیر شد که تو پست بعدی مفصل می گم.
چتر ممنوع!
اومدم برم سر پست (گشت سرویس بهداشتی صحن کوثر). برف همین جوری می بارید. خودمو مجهز کردم و چترو برداشتم که برم. یهو گیر دادن که با چتر نمی تونی بری سر پست. ای بابا! آخه تو این هوا چه جوری؟ آخه من اگه بدون چتر برم، می رم یه گوشه ای برا خودم گیر میارم و خیرم به هیشکی نمی رسه. مشغول یکی به دو کردن بودم که یکی از مسئولای بالاتر سر رسید. پرونده رو که به ایشون ارجاع کردیم، چون دید هیچ توجیهی برای این قانون! وجود نداره، فرمود: در مواردی اشکال ندارد. خلاصه قرار شد یا چتر، یا چوب پر!
برکات یک مورد ممنوع
از قضا همین چتر بانی خیر شد و به خیلیا کمک کرد. دو تا مادر - که به نظرم لر بودند - از دور می اومدند. وقتی به پله ها رسیدند، یکی شون بالا رفت، ولی اون یکی مونده بود که چه جوری اون دو-سه تا پله رو بالا بره. رفتم بالا، چترو بستم و مثل عصا به طرفش دراز و به طریقی کاملا شرعی! کمکش کردم. کلی دعای مادرانه در حقم کرد. یه مادر دیگه برای پایین اومدن مشکل داشت و باز چتر به دردش خورد. یه مادر جوون نه چندان خوش حجاب با بچه ی چند ماهه ش بدون چتر داشتن می اومدن. رفتم و چترو روی سرشون گرفتم و تا بازرسی همراهیشون کردم. تذکر حجاب هم بهش ندادم! چون مطمئن بودم با این کمک، خودش اتوماتیک حجابشو درست می کنه؛ کما این که خیلیا با دیدن لباس ما خیلی چیزا رو رعایت می کنن. اون مادر هم کلی تشکر کرد و من با خودم فکر می کردم: چرا چتر ممنوع است؟!
قربونت برم با این دستشویی‌هات!
قصه ی دستشویی ها ی حرم امام رضا علیه السلام از اون چیزاییه که هر هفته باهاش سر و کله می زنیم. تقریبا همه از این شاکی اند که چرا این قدر دور و بد مسیر؟ بعضیا آشکارا فحش می دن و حق دارن. خلاصه هر کسی یه جوری غرشو می زنه. ولی بعضیا با نمک اعتراض می کنند. اون روز توی اون برف و باد، بازم یه مادر، همین طور که به طرف دستشویی می اومد، می گفت: یا امام رضا! قربونت برم با این دستشویی هات! نمی شد یه کم نزدیک تر بسازی؟!
سرسره
صاف بودن مرمرهای حرم، به خصوص صحن جامع، هم تابستون و هم زمستون مشکل سازه. تابستون آفتاب می زنه و چشمو اذیت می کنه. زمستون هم که بیا و ببین! خودم تا به حال چند بار زمین خوردن آدم بزرگا رو دیده م، از جمله همین دوشنبه ی برفی یه حاج آقا مفت و مسلم سر خورد و افتاد؛ به علاوه که اون روز صبح خودم هم چشیدم. بازم باید گفت: یا امام رضا! قربونت برم با این سنگ مرمرات!
کلاس‌اولی‌ها
اون روز چند تا جدید الورود داشتیم. دستشون پارو دادند که یا علی! لابد خیلی کیف کرده بودن که بعد عمری آرزوی جارو کشی آقا، همون روز اول پارو کش آقا شده بودند. توی مهمان سرا (سالن غذا خوری) با صفای خاصی از ما راه و چاه می پرسیدند. یکی از رفقا که خیلی به دیسیپلین های آهنین و «چتر ممنوع» آستان قدس پای بنده، داشت ارشادشون می کرد که: باید... نباید... ممنوعه... دیدم بنده خداها ممکنه همین روز اول، عطای خادمی رو به لقاش ببخشند. گفتم: به قوانین این جا احترام بذارید، ولی هدفتون خدمت به زائرا باشه. در زمینه ی خدمت باید خودتون «مجتهد» باشید و تشخیص بدید.
دو ساعت بعد براشون جلسه ی توجیهی گذاشتند. ما که اومده بودیم یه ساعت استراحت کنیم، با صدای مسئول از خواب بیدار شدیم که: قرار نیست این جا هر کسی برای خودش اجتهاد کنه! باید در چارچوب قوانین این جا خدمت کنید و گر نه «منع تشرف» و ...
بنده خداهای کلاس اولی به حرف کدوممون باید گوش می کردند؟




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ دوشنبه 86/10/24 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه

تو پست قبلی وعده دادم که درباره ی تعبیر اون سر خوردن مفصل بگم.
مدتی بود که زمزمه ی «تعدیل» بعضی از نیروهای ارشاد حرم مطرح بود. منم می شنیدم، ولی جدی نمی گرفتم. راستش چون اصلا خودم دنبال پارتی جور کردن برای خدمت در حرم آقا نبودم و فقط همیشه آرزوشو داشتم، فکر نمی کردم یه روزی قرار باشه بیرونم کنند.
دوشنبه ی قبل هم از صبح همین زمزمه بود و من طبق معمول تحویل نمی گرفتم. یه فرم درخواست تمدید خدمت دادند که پر کنیم و باید انتخاب می کردیم که می خوایم 3 ساعتی باشیم یا 12 ساعتی. ساعت 4 بعد از ظهر گفتند که سر پاس نرید و بمونید که جلسه ست. نشستیم و بعد از کلی مقدمه بافتن، حالی مون کردند که باید غزل خداحافظی رو بخونیم. آخ! درست همون جوری که صبح از زمین خوردن جا خوده بودم، جا خوردم. صبح، زیر پام خالی شده بود و حالا، ته دلم. موندم؛ باورم نمی شد، ولی داشت اتفاق می افتاد. تقدیر و تشکر و روبوسی و لوح تقدیر و ... بغض کرده بودم. حالم گرفته شد. آخه چرا این جوری؟ چرا دم محرّم؟
رفتم زیارت. به هق هق افتادم: آقا! من نوکرتم. بیرونم نکن؛ آزادم کن. تربیتم کن. ولم نکن. غلط کردم؛ اگه قدر نشناسی کردم، اگه بی ادبی کردم، اگه حرمتتو نگه نداشتم ... غلط کردم ...
از اون روز تو مجالس این چند روزه، گریه م با این غم سنگین قاطی شده. نمی تونم تصور کنم. به خانومم هنوز نگفتم؛ یعنی به هیشکی نگفتم. به شما می گم که دعا کنید.
گفتند این هفته رو نیاییم تا بعدش ببینیم چی می شه. ولی من طاقت نمی آرم. امروز می رم بازم به خودش التماس کنم. دعا کنید.




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ دوشنبه 86/10/24 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه

بسم الله الرحمن الرحیم، و لا حول  و لا قوة الا بالله العلی العظیم. الحمد لله الذی هدانا لهذا، و ما کنّا لنهتدی لولا ان هدانا الله.
خدایا شکرت که بازم ما رو زیر خیمه ی محرّم راه دادی. اگه خودت دستمونو نمی گرفتی، نمی تونستیم امسالم برا آقامون اشک بریزیم. با همین اشکا دست به دعا بر می دارم:
اللّهم کن لولیّک الحجّة ابن الحسن، صلواتک علیه و علی آبائه، فی هذه الساعة، و فی کل ساعة، ولیّاً و حافظاً و قائداً و ناصراً  و دلیلاً و عیناً، حتی تسکنه ارضک طوعاً، و تمتعه فیها طویلاً.
یابن الحسن!
یا این دل شکسته ی ما را صبور کن
یا لااقل به خاطر زینب ظهور کن

صفای مجالس عزاداری ما به برکت قدم شماست، آقا:

با کوله بار غربت و اندوه خود بیا
از کوچه های سینه زنی مان عبور کن

امشب بیا که روضه بخوانی برایمان
امشب بساط گریه ی ما را تو جور کن (1)

رزق امشب و فردا شب عزاداری ما ازسفره ی کریمانه امام حسن علیه السلامه. همون آقای غریبی که دور و برش چند تا یار مثل قاسم و عبدالله خودش نداشت. هیچ کس حرفشو نفهمید؛ وقتی هم به اجبار و مصلحت صلح کرد، همون بی وفاها ملامتش کردند:

صدای درد به آن سوی زور و زر نرسید
صدا مقابل خود ماند، دورتر نرسید

صدا نجیب تر از قطره های باران بود
ولی به هرزه علف های کور و کر نرسید

مگر کبود به پهلوی مادرش ننشست؟
مگر که سرخ به پیشانی پدر نرسید؟

مگر مصیبت یاران رفته نوش نکرد؟
هزار زخم به بال و پرش مگر نرسید؟

چرا پس آن همه را این زمانه برد از یاد؟
چرا غریبی این عاشقی به سر نرسید؟

اگه خودش نتونست کربلایی به پا کنه، ولی با پرورش این دو تا گل، تو کربلا غوغایی به پا کرد. قاسم و عبدالله میوه های غربت امام حسنند:

یگانه پرچم سرخ حسین را او دوخت
چه غم به دامن کرب و بلا اگر نرسید؟

چه حلم دامنه داری! چه صبر باصبری!
رها نکرد تو را تا که بر جگر نرسید (2)

آخرین سپر

چه قرار قشنگی گذاشته بودند اصحاب ابی عبدالله! گفتند تا ما هستیم نمی ذاریم کسی از اهل بیت (ع) میدون بره. یکی یکی خودشونو سپر بلا کردند، تا وقتی که دیگه غیر از اهل بیت (ع) کسی نموند. اونا هم همه رفتند و نوبت به خود آقا رسید. گرم کارزار بود که عبدالله بن الحسن (ع)، نوجوان نابالغ کربلا، طاقت نیاورد و خودشو با هزار زحمت از دست عمه ش زینب کبری (س) پیش عمو رسوند. (3)  

موجی ز دریا مانده ام، رفتند و تنها مانده ام
ای ساربان قدری بمان، من غنچه ای جا مانده ام

ای سایه ی روی سرم! بی تو کجا من ره برم؟
گویی اگر من کودکم، گویم شبیه اصغرم

ای یاور تنهای من! عشقت به سر تا پای من
آید به استقبال من با مادرت بابای من

دید «ابجر بن کعب» - لعنة ا... علیه – داره به طرف امام (ع) حمله می کنه. با اون شجاعت مجتبایی که برا خیلیا تازگی داشت، تشری زد که: «ای حرامزاده! عموی منو می کشی؟» که شمشیر ابجر پایین اومد و دستشو از پوست آویزون کرد. (4)

سپر از دست بینداز که من مى‏آیم
به هوادارى تو جاى حسن مى‏آیم

منم آن کس که ز غربت به وطن مى‏آیم
عوض نجمه کنون من به سخن مى‏آیم

بسمل یک سر موى تو هزار عبدالله

انگار عبدالله هم دلش می خواست مثل علی اصغر تو آغوش اباعبدالله (ع) شهید بشه. تیر حرمله اومد و آخرین سپر تو دامن عموش پرپر شد. (5)

تیر خود را بزن اى حرمله بی تاب شدم
یاد تابوت شدم غم زده ی باب شدم

از غم عشق عمو شمع صفت آب شدم
من مدال دم جان دادن ارباب شدم

همچو اصغر شده با تیر شکار عبدالله (6)

تیغ و عسل

اگه عبدالله خودشو سپر امام حسین علیه السلام کرد، قاسم اومده بود برا عموش شمشیر بزنه تا نشون بده پسر همون کسیه که شمشیر زدناش تو صفین ورد زبونا شده بود. صحنه ی اجازه گرفتن قاسم برا جنگم از اون صحنه های پر اشک کربلاست. تا نگاه آقا به نوجوان برادرش افتاد، دست تو گردنش انداخت؛ دوتایی اون قدر گریه کردند که از حال رفتند. اون قدر دست و پای عمو رو بوسید تا بالاخره اجازه ی میدان گرفت. (7) «حمید بن مسلم» از سپاهیان عمر سعد می گه: نوجوانی مثل پاره ی ماه به طرف ما اومد. (8) 

این جوان کیست که گل صورت از او دزدیده است؟
سیزده بار زمین دور قدش چرخیده است

رو به سرچشمه ی زیبایی ودریای وفا
ماه از اوست که این گونه به خود بالیده است

پیش او شور شهادت ز عسل شیرین تر
آسمان میوه ی احساس ز چشمش چیده است

شب عاشورا با یه جمله ی «احلی من العسل» به امام (ع) ثابت کرد که مرد شهادته. عمو هم بهش وعده داد که: «فردا با امتحانی سخت شهید می شی عزیزم». (9) ماه اگه بخواد تمام وجودشو فدا کنه، باید زیباییشو بده، از آسمون بیفته و خاک آلود بشه. قاسم بن الحسن (ع) هم با صورت به زمین خورد. (10)

جان سپر، شمشیر آه دل، زره پیراهنم
دل شکسته، کام تشنه، اشک دامن دامنم

آن که گرید بر غریبیّ امامش زیر تیغ
وآن که در امواج خون بر مرگ می خندد منم

من که خود سینه سپر کردم به استقبال تیر
احتیاجی نیست بر تیغ و کلاه و جوشنم

آب تیغم در گلو، شیرینی کامم عسل
زخم روی زخم، تنها مرهم زخم تنم

ای پدر! بر دیده ی من پای بگذار و ببین
وقت جان دادن بود دست عمو بر گردنم

گاه گریم بر حسین و گاه سوزم از عطش
در میان آب و آتش همچو شمع روشنم

از همان روزی که پا بگذاشتم در این جهان
منتظر بودم که سر در مقدم یار افکنم

ای عمو جان من که عمری در کنارت بوده ام
حال بنگر بی کس و تنها کنار دشمنم (11)

الا لعنة الله علی القوم الظالمین، «و سیعلم الّذین ظلموا ایّ منقلب ینقلبون» (12).

پ.ن.

1. یوسف رحیمی، وبلاگ کاروان دل

2. عباس چشامی

3. ارشاد، شیخ مفید (ره)، ص 241

4. همان

5. لهوف، سید بن طاووس (ره)، ص 173

6. محمد سهرابی

7. مقتل الحسین (ع)، خوارزمی، ج 2، ص 27

8. تاریخ طبری، ج 3، ص 331

9. مدینه المعاجز، ج 4، ص 214

10. مقتل الحسین (ع)، خوارزمی، ج 2، ص 27

11. حاج غلامرضا سازگار (میثم)

12. سوره ی شعراء، آیه ی 227

آدرس مقتل ها را به نقل از کتاب «ترجمه ی مقتل امام حسین (ع)» گردآوری گروه حدیث پژوهشکده ی باقر العلوم (ع) و ترجمه ی جواد محدثی آورده ام. شاعر اشعار بدون آدرس را نمی دانسته ام. اگر می دانید، بفرمایید تا اضافه کنم.




موضوعات مرتبط:

به‌تاریخ یکشنبه 86/10/23 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه

الحمد لله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیر المؤمنین و الائمة علیهم السلام
امروز چیزی ندارم غیر از جند تا پیامک (اس. ام. اس.) به مناسبت عید غدیر که کار خودمه؛ البته عنایت مولاست که می بندم به خودم:

ما در غدیر، «اصل» رخ یار دیده ایم
ای بی خبر ز عزت و قرب امام ما

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما

عید غدیر مبارک باد
***
غدیر در آسمان ها معروف تر از روی زمین است. از آسمانیان بر اهل زمین هزاران تهنیت.
***
هر کس تشنه ی حقیقت است، کنار آن آبگیر بایستد تا پیامبر رحمت (ص) از سوی خدا نویدش دهد که: الیوم اکملت لکم دینکم ...
عید غدیر مبارک
***
پس از خورشید نور از کیست؟ از ماه
علی مولای او من کنت مولاه
عید ولایت بر عاشقان ولی الله مبارک باد.




موضوعات مرتبط:

به‌تاریخ شنبه 86/10/8 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه

به بهانه ی ایام شهادت حضرت مسلم بن عقیل علیه السلام

از بام به سجده بست نیت مسلم
آن گاه چنین کرد وصیت مسلم:

پیغام به فرمانده لشکر بدهید
اینجا کوفه است، موقعیت: مسلم




موضوعات مرتبط:

به‌تاریخ جمعه 86/9/30 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه

1. تا آن زمان هرگز نشده بود که شیعیان این همه در انتظار دیدن امام بعدی شان لحظه شماری کنند. سال ها از عمر مبارک امام رضا علیه السلام می گذشت و هنوز از خانه ی امام صدای نوزادی بلند نشده بود. کم کم تیرهای طعنه دشمنان بود که به سوی دوستان امام مهربان روانه می شد که: پس کو امام بعدی شیعیان؟ و رفته رفته در میان برخی شیعیان کم حوصله و دون معرفت نیز این زمزمه در گرفت که: پس کو امام بعدی مان؟

محمد بن علی علیهما السلام که به دنیا آمد، چشم شیعیان را روشن کرد و خاری به چشم دشمنان آمد و چنین شد که «ابن الرضا» را پر برکت ترین مولود در اهل بیت علیهم السلام خواندند. پس شهادت زودهنگام امام جواد علیه السلام هم باید باری سنگین بر دل ما باشد و چشمانمان را بیشتر به اشک بنشاند؛ به ویژه از آن رو که ما ایرانیان، همسایه ی پدرش هستیم و او حق حیات بر گردنمان دارد.

2. فرزند عزیز امام رضا علیه السلام دیر زمانی با پدر نماند که جور و مکر مأمون، امام را به خراسان کشاند و امام جواد علیه السلام را غربت نشین مدینه کرد. چندی از دوری دلدار و دیری دیدار نگذشته بود که علی بن موسی الرضا علیهما السلام در طوس آرمید و آنجا را قطعه ای از بهشت کرد. ابن الرضای خردسال بار امامت را بر دوش گرفت و باید تفسیر «الله اعلم حیث یجعل رسالته» را به همگان نشان می داد تا نه در میان شیعیان کسی در تردید بماند و نه بر دشمنان حجتی باقی باشد.

«علی بن اسباط» که به محضر امام نورسته رسیده بود، به قد و بالای حضرت می نگریست تا بتواند خصوصیات ظاهری ایشان را برای دوستان خود در مصر توصیف کند. در همین اندیشه ها بود که امام نشست و فرمود: ای علی! خداوند، همچنان که درباره نبوت حجت ارائه کرده است، درباره امامت هم حجت آورده و در قرآن فرموده است: «و آتیناه الحکم صبیا» (به او در کودکی حکمت و داوری دادیم/ مریم:12) و نیز فرموده: «و لمّا بلغ اشدّه» (هنگامی که نیرومند شد/ یوسف:22) «و بلغ اربعین سنة» (و به 40 سالگی رسید/ احقاف:15). پس رواست که به امام در کودکی حکمت داده شود، همچنان که رواست در 40 سالگی به او داده شود. (بر گرفته از «اصول کافی»، روایت سوم از باب مولد ابی جعفر محمد بن علی الثانی)

3. بنی عباس همچون بنی امیه با خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله سر دشمنی داشت و اگر گاه با آنان از در احترام وارد می شد، به ظاهر و از روی سیاست پیشگی بود. مأمون که با تزویر، امام رضا علیه السلام را به دستگاه خود نزدیک کرده بود تا زهر کینه خود را به کام ایشان بریزد، پس از این ستم هم دست بردار نبود و می خواست با همان مکر، امام جواد علیه السلام را هم مؤید دستگاه خود معرفی کند. از هر دری که وارد شد کارگر نیفتاد تا این که سرانجام تصمیم گرفت دختر خود را به عقد ابن الرضا در آورد.

وقتی خواست دخترش را نزد آن حضرت بفرستد، 200 تن از زیباترین کنیزکان خود را هم روانه کرد و به دست هر یک جامی داد که در هر جام گوهری بود تا وقتی که امام جواد علیه السلام بر کرسی دامادی نشست، نثارش کنند. اما ابن الرضا به آن همه زرق و برق توجهی نکرد.

مأمون از آزار دریغ نکرد و این بار به مردی ریش بلند و آواز خوان و نوازنده به نام «مخارق» گفت تا در حضور امام جواد علیه السلام بخواند و بنوازد. مخارق که امام را چون دیگران می پنداشت، به مأمون قول داد که این جوان را مشغول کند. رو به روی امام نشست و نعره ای زد تا اهل خانه دورش جمع شوند. آن گاه، ساز و آوازش را آغاز کرد. ساعتی گذشت و ابن الرضا توجهی به او نکرد و حتی به چپ و راست خود هم نگاهی نینداخت. ناگهان سر بلند کرد و فرمود: ای ریش بلند! از خدا بترس. طنین صدای امام چنان در مخارق اثر کرد که ساز از دستش افتاد و دستش از کار، و تا هنگام مرگ دستش به حال اول باز نگشت. مأمون از حال مخارق پرسید و او گفت: چون ابوجعفر بر من فریاد زد، چنان وحشتی به من دست داد که هرگز از آن بهبودی نمی یابم. (برگرفته از «اصول کافی»، روایت چهارم از باب مولد ابی جعفر محمد بن علی الثانی)

4. در روز شهادت فرزند جوان و مظلوم مولایمان امام رضا، به حرمش برویم و بر غربت او و فرزندش اشک بریزیم.

 

پاى عشقى فتاده از نفسم

کاروانى نهفته در جرسم

 

موج آهم، شکسته ‏تر ز دلت

غیر یار کریم نیست کسم

 

نَفَسِ من مقیم سینه توست

من صدایى شکسته در قفسم

 

سایه مرحمت شدن چه ‏خوش ‏است

نور تو مى‏رسد ز پیش و پسم

 

تا مرا از تو یاد مى‏آید

به لبم یا جواد مى‏آید

 

 یا ابا جعفر یا محمد بن علی! ایها التقی الجواد یابن رسول الله! یا حجة الله علی خلقه! یا سیدنا و مولانا! انا توجهنا و استشفعنا و توسلنا بک الی الله، و قدمناک بین یدی حاجاتنا، یا وجیها عند الله! اشفع لنا عند الله




موضوعات مرتبط:

به‌تاریخ دوشنبه 86/9/19 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه

1. برده ای بودم نه مانند دیگر بردگان که لباس ذلت به تنم کنند؛ دختری بودم از دیار مغرب که در کمند اراده خدا افتاده بودم تا خلیفه اش بر روی زمین، آزادم کند و آبرویم ببخشد. از سرزمینی دور دست، منزل به منزل و وادی به وادی آمدم و خداوند بیمارم کرد تا کسی در خریدم رغبت نکند و یوسفی خریدارم شود.
دست مشیت خدا پس از آن همه شهر و دیار، به مدینه ام کشاند. سرورم موسی بن جعفر – علیهما السلام – که به اذن خدا از آمدنم با خبر شده بود، به یکی از یارانش به نام هشام فرموده بود: خبر داری مردی از مغرب به مدینه آمده است؟ و هشام اظهار بی خبری کرد. مولایم فرمود: چرا، آمده است. بیا با هم برویم.
عبد صالح، امام موسی بن جعفر – علیهما السلام – به همراه هشام سوار بر مرکب شدند و به راه افتادند تا به مردی رسیدند که مرا با خود به همراه داشت. هشام گفت: بردگانت را نشانمان ده. و مرد، هفت کنیز را نشانشان داد که امام هیچ یک را نخواست. این بار خود امام به مرد گفت: باز هم نشانمان بده. مرد گفت: تنها یک کنیز بیمار مانده است. امام فرمود: چه می شود او را هم نشان دهی؟ مرد نپذیرفت و امام باز گشت.
فردای آن روز موسی بن جعفر – سلام الله علیهما – به هشام فرمود: سراغ آن مرد می روی و آن کنیز را به هر قیمتی که گفت، می خری و می آیی. هشام آمد و خواسته اش را باز گفت. مرد گفت: آن را از فلان قیمت کمتر نمی فروشم. و هشام پذیرفت. مرد گفت: کنیز از آن تو؛ اما بگو همراه دیروز تو که بود؟ هشام پاسخ داد: مردی از بنی هاشم. مرد باز پرسید: از کدام طایفه بنی هاشم؟ هشام پاسخ داد: بیش از این نمی دانم.
مرد گفت: پس بگذار داستان این دختر را برایت بگویم. من او را از دورتـریـن نـقـاط مـغـرب خـریـدم. زنـى از اهـل کـتاب به من برخورد و گفت: این دختر همراه تو چه مى کند؟ گفتم: او را براى خود خـریـده ام. گـفـت: سزاوار نیست این دختر نزد مانند تویى باشد، بلکه سزاوار است که نزد بـهـترین مرد روى زمین باشد و پس از مدت کوتاهى که نزد او باشد، پسرى به دنیا آورد که در مـشـرق و مـغـرب زمـیـن مـانندش متولد نشده باشد. هشام مرا نزد امام برد و دیر زمانى نگذشت که امام رضا علیه السلام را به دنیا آوردم. (بر گرفته از «اصول کافی»، روایت اول از باب «مولد ابی الحسن الرضا» و «عیون اخبار الرضا»، روایت چهارم از باب «ما جاء فی ام الرضا علی بن موسی (ع) و اسمها»)
2. رضای من، امام رئوف شد و آوازه کرامتش در دنیا پیچید و هنوز می پیچد. او از آن خاندان است که «اصول الکرم و اولیاء النعم» را در شأنشان گفته اند. اگر به محضرش تحفه ای بردید، چه مادی و چه معنوی، نپندارید که او محتاج است، که همه ی عالم نیازمند نگاه مهربانانه اویند.
یکی از اصحاب فرزندم علی بن موسی الرضا – علیهما السلام – پول بسیاری را خدمت او آورد و انتظار داشت که فرزندم شادمان شود، اما تغییری در چهره و رفتار او مشاهده نکرد. مرد شیعه دلخور شد و با خود گفت: چنین پولی برایش آوردم و خوشحال نشد. ناگهان، رضای من، غلامش را صدا زد که ظرف آب و تشتی بیاورد. روی تختی نشست، دستش را دراز کرد و به غلام فرمود که آب بریزد. آب به دست امام که می رسید، طلا می شد و در تشت می ریخت. امام نگاهی به مرد کرد و فرمود: کسی که چنین است، به پولی که تو برایش آورده ای اعتنایی ندارد. (بر گرفته از «اصول کافی»، روایت دهم از باب « مولد ابی الحسن الرضا»)
3. امروز که سالگرد ولادت فرزندم است، یاد روزهایی می افتم که در جانم می پروراندمش و از درونم صدای تسبیح و تهلیل و ذکر خدا می شنیدم. شما که همسایه اش هستید، از جانب من، مادرش، هم سلامش برسانید و «امین الله» و «جامعه کبیره» بخوانید. شما مردم ایران که هم ولایتی رضای من هستید، ولایتش را هم در جان بنشانید و اطاعتش کنید و، چنان که خود پیوسته چنین بود، از دعا برای فرج فرزندش نیز غافل نمانید.




موضوعات مرتبط:

به‌تاریخ پنج شنبه 86/9/1 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه
لوگوی دوستان
لوگوی دوستان
لوگوی دوستان لوگوی دوستان لوگوی دوستان
نگاه‌های دیگر



بالای صفحه



اینجا خانۀ خودتان است. کبوتر حرم