سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کبوتر حرم
 
خاطرات خدمت در حرم امام‌رضا علیه‌السلام

اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى، الصِّدّیقِ الشَّهیدِ، صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً، کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ

 

خیلی‏‌ها ازم می‏‌پرسن: شده تا حالا توی حرم امام‌رضا(ع)، معجزه‏‌ای از حضرت ببینی؟

لازم نیست حتماً به‌چشم ببینیم که خدا به آبروی آقا، مثلاً، مریضی رو شفا داده. همین که بعد از زیارت امام‌رضا(ع) حالت دگرگون می‌‏شه و «مقلّب‌القلوب»بودن خدا رو می‌‏چشی، خودش معجزه‌‏ست. با این حال قصد دارم از این به بعد، اتفاقات معجزه‌‏آسایی رو که توی حرم می‌بینم، این‏جا بنویسم.

امسال، صبح روز ولادت امام‌رضا(ع)، یکی از هم‏سفرای کربلا، برای مشهد پرواز داشت. روز ولادت، دوشنبه‏‌ی سردی بود و من داشتم برای نوکری، به‌سمت حرم می‌‏رفتم. به اون دوست عزیز تلفن زدم ببینم کی می‌‏رسه. با صدایی پر از حسرت جواب داد که به‌خاطر بدی هوا، پرواز لغو شده و نمی‌‏تونه بیاد. دلش، مثل صداش، گرفته بود. با یک دنیا التماس ازم خواست دعا کنم آقا هرچه زودتر اون رو بطلبه.

یکشنبه‏‌ی این هفته آقا طلبید و رفیق ما مسافر مشهد شد. همون شب، من کشیک بودم. (حدود دو ماهه که یکشنبه‏‌شب‏‌ها حرم می‏‌رم.) اومد محل کار من و شب با هم رفتیم حرم. شب‌‏ها، همون اول که وارد می‏‌شیم، ژتون غذای حضرت، که خیلی‏‌ها آرزوی خوردنش رو دارن، رو بهمون می‏‌دن. ژتون رو که گرفتم، با شرمندگی به دوستم گفتم که من فقط یه سهمیه دارم و باید همون یه غذا رو با هم بخوریم. (البته همون رو هم، به‌خاطر قوانین پیشرفته‏‌ی آستان قدس، باید قاچاقی! از مهمان‌‏سرا (غذاخوری حرم) بیرون می‌‏آوردم.)

توی این ایام، مأموران مهمان‌‏سرا به‌طور تصادفی میون هیئت‏‌ها می‌‏رن و بهشون دعوت‏‌نامه‏‌ی صرف غذای حضرت می‏‌دن. اون شب، ما مأمور شدیم که برای کنترل دعوت‏‌نامه‌‏ها، ورودی صحن قدس به گوهرشاد بایستیم. زائرای حضرت، از دورونزدیک، که معمولاً از صبح مشغول عزاداری و عرض‌ادب بودن، باید دو ساعتی توی گوهرشاد می‏‌نشستن و از سخنرانی و مداحی بهره‌‏مند می‌‏شدن. چند نفر از زائرا، غالباً پابه‌سن‌گذاشته‌‏ها، که حوصله‏‌ی این‌همه انتظار رو نداشتن، از خیر غذا گذشتن و وسط مجلس اومدن بیرون. یکی‌‏شون که حسابی عصبانی شده بود، با دلخوری از کنارم رد شد، دعوت‏‌نامه‌ی خودش رو کف دستم گذاشت و غر زد: نخواستیم!

دعوت‏‌نامه رو به دوستم دادم و محو چشم‏‌های پر از اشکش شدم که مبهوت دعوت ناگهانی آقا شده بود.




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ چهارشنبه 87/12/7 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه
لوگوی دوستان
لوگوی دوستان
لوگوی دوستان لوگوی دوستان لوگوی دوستان
نگاه‌های دیگر



بالای صفحه



اینجا خانۀ خودتان است. کبوتر حرم