با لبخند و شکلات بهطرف زوج جوانی رفتم که عاشقانه لب حوض غربی صحن جامع رضوی نشسته بودند و داماد دست چپ را دور گردن تازهعروسش انداخته بود. داماد دست راستش را پیش آورد. گفتم: «نه دیگه! با اونیکی دستت بگیر!» لبخندی زدند و مشکل حل شد.
در همین حالوهوا:
موضوعات مرتبط:
برچسبها: خاطرات خدمت