سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کبوتر حرم
 
خاطرات خدمت در حرم امام‌رضا علیه‌السلام

اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى، الصِّدّیقِ الشَّهیدِ، صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً، کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ


ـ ماشاءالله اخلاص شُرّه مُکُنه! (از سرورویت می‌بارد.)

این را سیداحمد، دوست خادمم در کشیکی دیگر گفت، وقتی که دید روز اول فروردین 1395 اصلاً کشیک فوق‌العاده نیستم و خودم را فقط برای مهربانی با زائران نوروزی به حرم رسانده‌ام.

راستش، خودم هم کیف کرده بودم از آن‌همه مهربانی که در لحظات تحویل سال نثار زائران آقا می‌کردم. بسته‌ی مهربانی‌ام کامل بود: شکلات، تبریک، لبخند، شوخی، برگه‌های حرز امام‌رضا(ع) و... .

ناگهان در آن هنگامه‌ی مهربانی، یاد عزیزی افتادم که در سال 1394 از دست داده بودم؛ عزیزی که سهم بزرگی از عشق و مهربانی‌ام داشت. فکر کردم شاید خدا او را از من گرفته تا همه‌ی محبتم را خرج زائران امام مهربان کنم. دلتنگ عزیز دلم بودم که دلدار، دلم را آرام کرد.


 




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ چهارشنبه 95/1/4 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه


ـ حَج‌آقا، من سیدم. بفرمایید: اینم عیدی شوما.

در آن گوشه‌ی ورودی صحن جامع به کوثر، دستش را آرام از زیر چادر بیرون آورد و هزارتومنی تانخورده‌ای را به دستم داد. به به! اولین دقیقه‌های سال 1395، عیدی از دست زائر امام‌رضا(ع)؛ آن‌هم زائر اصفهانی!

*****

 ـ عیدتون مبارک! سالتون خوش در پناه امام‌رضا! یا الله! بفرمایید! از سمت راست حرکت کنید! خوش آمدید! حجاب، لبخند، صلوات فراموش نشه!

ـ عیدمون مبارک، باس عیدی‌ام بدی!

وای! همه‌ی جیب‌هایت را هم از شکلات پر کرده باشی، باز دم سال‌تحویل کم می‌آوری. آن چهارده برگه‌ی حرز امام‌رضا(ع) هم تمام شده بود. تنها سکه‌ی ته جیبم را هم زائر دیگری عیدی گرفته بود.

ـ شرمندَه‌م حاج‌خانوم. هیچ‌چی برام نمونده.

ـ خب سکه بده!

ـ سکه هم ندارم متأسفانه.

ـ من نیمی‌دونم. باید به‌مون عیدی بدی!

در برابر اصرار دو مادر اصفهانی، چاره‌ای نبود. دستم از توی جیب با دو اسکناس بیرون آمد: هزارتومنی و دوهزارتومنی. تقدیمشان کردم.

با این حساب، دوهزار تومن عیدی طلبکار شدم! این هم دشت اول سال ما از اصفهانی‌ها! تا آخر سال باید به‌شان عیدی بدهم!




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ دوشنبه 95/1/2 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه

من و حرم و بارون، همین دیروز، غیرقانونی، یه‌هویی!

 




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ سه شنبه 94/12/18 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه


بین بست شیخ بهاء و ورودی صحن غدیر قدم می‌زدم که دو دختر شوخ‌وشنگ به‌طرفم آمدند و شادوشنگول پرسیدند:

ـ آقا، صحن انقلاب کدوم طرفه؟

یکی‌شان، انگار کشف مهمی کرده باشد، گفت:

ـ اِ...! یه بار دیگه هم ازتون پرسیدیم!

ـ نه. اون بار موزه رو پرسیدید.

زدند زیر خنده و تقریباً جیغ کشیدند:

ـ اِ...! یادشه!

سرمان را که نمی‌گذاری بالا بگیریم با آن صافکاری‌نقاشی‌هایت! پایین هم که می‌اندازیم، چشممان به شلوار گل‌بِهی‌ات می‌افتد. تضاد آن رنگ با چادر مشکی یاد آدم می‌ماند دیگر! جیغ و متضاد نپوش خب! اینجا حرم امام‌رضاست ها!




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ سه شنبه 94/11/27 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه


از همان دور معلوم بود که آن دو زائر عرب دشداشه‌پوش، از خود باب‌الجواد(ع) دارند سر مسئله‌ای با هم کل‌کل می‌کنند. نزدیک بست شیخ بهایی، در چندقدمی من، گویا کلید حل مسئله را پیدا کردند و خندان به‌سراغم آمدند. تازه متوجه شدم که موضوع بحثشان چه بوده است.

یکی‌شان به شکم خودش و دوستش اشاره کرد و از من خواست قضاوت کنم که کدامشان بزرگ‌تر است: «هذا اَو هذا؟»

چه باید می‌کردم؟ چطور باید حکم می‌دادم که هیچ‌کدامشان خراب نشود؟ چه ترفندی باید به‌کار می‌بستم تا با کمترین کلمات، بیشترین منظور را برسانم؟

امام‌رضا(ع) لطف کرد و دارایی خودم را به‌یادم آورد تا جوابی که به دو زائرش می‌دهم، آن‌ها را غرق در خنده کند. به شکم خودم اشاره کردم و گفتم:‌«هذا!»




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ جمعه 94/10/18 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه


شکلات‌ها هم خوشبخت می‌شوند اگر سرنوشتشان به حرم امام‌رضا(ع) گره بخورد.

داشتم می‌رفتم حرم که سر راه، پسرعمه را دیدم. همان اول احوال‌پرسی، شکلاتی از جیبش درآورد و تعارف کرد. گرفتم و در جیبم گذاشتم، لابه‌لای «شکلات‌های حرمی». بعد، مُشتی از آن شکلات‌های متبرک به‌ش دادم که هم خودش بخورد و هم برای خانواده ببرد.

هنوز از ورودی شیخ طوسی وارد حرم نشده بودم که چادرمشکی دخترکوچولو چشمم را گرفت. نمی‌شد از کنار آن صحنه بی‌شکلات گذشت. دستم را که از جیب درآوردم صحنه‌ی جالبی دیدم: از بین یک مشت شکلات حرمی، شکلات پسرعمه خودش را به دستم رسانده بود.

چه شکلات خوشبختی! اولین شکلات خادمانه‌ی این هفته، آن‌هم شب میلاد امام‌هادی(ع).

در همین حال‌وهوا:

به همه شکلات نده!

شکلات

شکلات مطمئن

شکلات تلخ

تذکر شکلاتی

چند تُن توفیق!

دیدی آقای من را؟




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ جمعه 94/7/10 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه


«از امام رضا بخواه که من را باز هم به زیارتش بطلبد.» این آخرین جمله‌ی «صدیقه جمیله فرقان»، تازه‌مسلمان آمریکایی مقیم ایران، بود در اولین مصاحبه‌ای که با او داشتم.

یک سال بعد، دست روزگار ما را در قم به هم رساند: من به‌بهانه‌ی دانشگاه و او به‌شوق زیارت. دم رفتن، ظرفی یک‌بارمصرف به دستم داد پر از شام پرملاط دست‌پخت خودش.

*****

- بچه‌ها بیایْن براتون شام آمریکایی آوردم!

سیدمهدی، هم‌خوابگاهی‌ام، اولین لقمه را که خورد، گفت: «چقدر بوی مشهد می‌ده!»

بوی مشهد؟! یاد شکلات‌های متبرکی افتادم که هنوز ته جیبم داشتم و به صدیقه فرقان داده بودم. یادم آمد که می‌گفت قصد دارد در ماه رجب به زیارت امام‌رضا(ع) برود.




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ دوشنبه 94/6/23 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه


شاید من هنوز به آن معرفت نرسیده‌ام. شاید واقعاً نوکر این درگاه نباید اینجا و آنجای حرم برایش فرقی داشته باشد. هرچه که هست، پس از 10 سال خدمت در این درگاه، هنوز پُست «باغ رضوان» توی کَتم نمی‌رود. هنوز نمی‌توانم این فضای سبز کبوترخانه را قطعه‌ای از حرم بدانم. همیشه سخت‌ترین پُست برایم باغ رضوان بوده و هست.

برگه‌ی تعیین پاس را نگاهی انداختم و با تعجب و نارضایتی پرسیدم: «باز هم باغ رضوان؟!»

باز هم باغ رضوان؟ آن‌هم در دهه‌ی کرامت؟ به‌جای اینکه گرهی از کار زائری باز کنم، بروم بچه‌های تُخس را از دوروبر کبوترها بپرانم؟

چند دقیقه‌ای از پاس نگذشته بود که پسرکی به‌طرفم آمد:

- آقا کجا شربت می‌دن؟

- شربت؟ نمی‌دونم. بِهِت گفتن کجا؟

- گفتن داخل همین باغ رضوان.

همراهش در باغ دوری زدم و تازه فهمیدم که آن داربست‌ها و تشکیلات، ایستگاه پذیرایی با شربت است که دوستان بخش «امداد زائر» برپا کرده‌اند. 

چند لحظه بعد، باغ رضوان پر شد از بچه‌های امداد. ایستگاه صلواتی هم که راه کبوتربازی را تقریباً بسته بود. من ماندم و باغ رضوانی شیرین از نوشیدن چند لیوان شربت تا پایان خدمت.





موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ چهارشنبه 94/6/4 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه


وقتی می‌ایستی به خدمت، باید شش‌دانگ حواست جمع باشد تا ذره‌ای به زائر آقا برنخورد. باید پاس زبانت را داشته باشی.

بست شخ حر عاملی، کشیک فوق‌العاده‌ی تحویل سال 1394:

- لطف کنید بفرمایید از اون‌طرف. مسر بسته‌ست مادر!

- مگه چند سالمه بهم می‌گی مادر؟!




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ دوشنبه 94/5/26 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه


نماز عید فطر 1394، عکس از حسین کامشاد

هرسال، کشیک فوق‌العاده‌ی عید فطر حسرت شرکت در نماز عید باشکوه حرم را بر دلمان می‌گذاشت. امسال، نشستن زائران در مسیر بست شیخ حر عاملی هم‌زمان با برخاستن ندای «الصلوة! الصلوة!» توفیق اجباری به وجود آورد تا ما هم در همان صف‌ها به نماز بایستیم.

یادم آمد که چند سال پیش بعد از نماز عید، در رواق امام‌خمینی(ره) با همسرم به نماز ایستادیم: من جلو و او پشت سر. بعد از نماز هم بلند شدم و دو خطبه‌ی نیم‌دقیقه‌ای مهمانش کردم!




موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: خاطرات خدمت
به‌تاریخ یکشنبه 94/4/28 به‌قلم احمد عبداله‌زاده مهنه
لوگوی دوستان
لوگوی دوستان
لوگوی دوستان لوگوی دوستان لوگوی دوستان
نگاه‌های دیگر



بالای صفحه



اینجا خانۀ خودتان است. کبوتر حرم